دو مرغ بهشتی شهریار (بخش اول)

حسین منزوی

اشاره: زنده‌یاد «حسین منزوی» در دهه‌ی شصت از مصادیق بارز غریب در وطن بود. دهه‌ای که می‌باید اوج آثار او را در هیأت نشر می‌دیدیم و می‌خواندیم؛ تنها به ندرت می‌شد اثری از او را در گوشه و کنار نشریه یا روزنامه‌ای دید و خواند. شاعر بزرگی که در دهه‌ی پنجاه برنده‌ی جایزه‌ی فروغ شده و از سرآمدان و یا درست‌تر بگوییم سرآمد غزل امروز بود. در آن سال‌ها مقاله‌ای درباره‌ی «شهریار و نیما» با عنوان «دو مرغ بهشتی» و با نام مستعار «حسین پورزنجانی» در کیهان فرهنگی سابق منتشر شد که شنیده می‌شد کار حسین منزوی است. سبک و سیاق نثر نیز اگر تأمل شود، نشان از درستی این نظر دارد. با آرزوی چاپ مناسب همه‌ی آثار آن شاعر فقید به صورت دقیق و درست «دو مرغ بهشتی» را با هم می‌خوانیم.

درباره‌ی «نیما» نوشتن، برای راقم این سطور همیشه مشکل بوده است، به همان دلیل که نوشتن درباره‌ی «دریا» مشکل است. عظمت ابعاد غول‌آسای دریا، اجازه‌ی ساده­نگری و سهل­انگاری نمی­دهد. این گودال کوچکی نیست که با نگاهی نه چندان دقیق، عرض و طول و عمقش را به تخمین دریابی، این دریاست که برای شناختش باید، دلِ به دریا زدن داشته و تازه خطر غرق شدن را نیز پیشاپیش بر خود هموار کرده باشی. به هر حال قصدم این است که درباره‌ی نیما بنویسم و رابطه­اش با یک شاعر بزرگ دیگر. یعنی کار مشکل­تر است؟ به نظر می­رسد که هر چند آن دیگری، نیما نیست و دریا نیست، اما دور از انصاف خواهد بود اگر، شاعر بزرگ ندانیم‌اش. اما بزرگی نیز، چون بیش‌تر مفاهیم اعتباری، نسبی است؛ بزرگ و بزرگ‌تر و بزرگ‌ترین داریم و به همین اعتبار می­توانیم، دریا، دریاتر و دریاترین نیز داشته باشیم. چه غم که اساتید ایراد بگیرند که اسم را به جای صفت نشانده است.

«شهریار» شاعر بزرگی است، شاید آخرین شاعر بزرگ از نسل شاعران کهن ــ‌کهن را به اعتبار گرایش به سنت‌های شعر گذشته به کار می­برم‌ـ غزل‌های او، از نمونه­های شیرین و پرشور غزل فارسی است با هویتی خاص خود. یعنی می­توانیم در کنار غزل سعدی، غزل حافظ، غزل صائب، فی­المثل غزل شهریار را هم داشته باشیم و البته بدون آن‌که غرض در یک حد و یک افق دانستن این با آن‌های دیگر در میان بوده باشد. اما این تمام داستان شعر شهریار نیست و با وجود غزل‌های درخشانی که این شاعر دارد، چهره‌ی موفق­تر او را باید در برخی شعرهای دیگرش جست‌وجو کرد.

در «افسانه شب»، «دو مرغ بهشتی»، «مومیایی»، «ای وای مادرم» و بیش از همه، در «هذیان دل» که این آخری را باید بهترین شعر شهریار و از زیباترین شعرهای معاصر دانست و در همین‌جاست که شهریار با نیما رابطه برقرار می­کند. شهریار آن‌چنان که خود گفته است، در حال خواندن حافظ، با «افسانه»‌ی نیما برخورد میکند و این برخورد چنان اثری بر او می­نهد و چنان دگرگونش می­سازد که «حافظ» را به سویی می­نهد و غرق دنیای افسانه و شعر نیما می­شود:



من به گهواره‌ی «حافظ» که چو طفل نازم

خواب «افسانه» ربود و عجبم رؤیا بود!

افسانه، در آن سال‌ها (اولین بار افسانه در سال 1304 انتشار یافت) حال و هوای تازه­ای در شعر فارسی بود و بیان جدیدی از عشق و شعر عاشقانه. شهریار به راستی منقلب می­شود و با استعداد درخشانی که برای پرواز در آفاق تازه دارد، آسمانش را عوض می­کند و نتیجه‌ی این پروازها، شعرهای درخشانی است که در تمام آن‌ها، تأثیر مثبت شعر نیما به چشم می­خورد. «دو مرغ بهشتی» تحت تأثیر مستقیم «افسانه» سروده می­شود. در همان وزن و با همان اسلوب و حال و هوا و همان قالب. این شعر، ستایش­نامه‌ی نیماست از زبان شهریار و داستان مرغی که تنهاست و به دنبال جفتی می­گردد که آوازش از جنس آواز او و پروازش از تیره‌ی پرواز او باشد.

در این حالت تعلیق و اشتیاق، ناگهان آوازی می­شنود که نشانی­های دلخواه را دارد و چنان این آواز آشنا مجذوبش می­کند که برای یافتن صاحب آواز آفاق را زیر پا می­گذارد و از دریاها و جنگل­ها می­گذرد.

ناگه از جنگل یاسمن­ها

ناله‌ی آشنایی شنودم

زخمه‌ی تار جان بود، گویی

چنگ زد در همه تار و پودم

همزبان بهشت طلایی است

باز خواند به نوشین سرودم

در پی آن صدا رفتم از دست

گفتنی است که مرغ، جوینده‌ی «شهریار» است و جفت دلخواه نیما و ناله‌ی آشنایی که از جنگل یاسمن­ها برمی­خیزد، همان «افسانه».

شهریار، برای یافتن نیما، به مازندران می­رود؛ تا قهوه­خانه­ای که سراغ نیما را از آن‌جا دارد، اما موفق به دیدار نمی­شود و به ناگزیر جلدی از دفتر غزل­هایش را که در آن زمان تازه انتشار یافته بود با نامه­ای برای نیما می­گذارد و باز می­گردد.

این را شهریار در مصاحبه­ای سال‌ها پیش اگر اشتباه نکنم سال 45 یا 46 بیان کرده بود که متأسفانه دسترسی به آن نداشتم و ناچار از حافظه و از خود شعر «دو مرغ بهشتی» بهره می­گیرم.

شهریار چند روز بعد به همان قهوه‌خانه می­رود و سراغ مجدد از نیما می­گیرد. قهوه­چی می­گوید، آقای نیما آمدند و من نامه‌ی شما و آن کتاب را به ایشان دادم، اما او، نامه را پاره کرد و دور ریخت! دل حساس و زودرنج شاعر، به درد می­آید، بی­آن‌که دلیل بی­محلی نیما را دریافته باشد.

با خود اندیشید آخر خدایا

او خود از کبر با من نپرداخت؟

یا چنان غربت خاکدانم

کرده آلوده کاو باز نشناخت

یا که من نیستم آسمانی

اهرمن با من این رنگ‌ها باخت

کم‌کم از خویشتن ننگش آید.

دو مرغ بهشتی، از نشانه­ها و تمثیل­های آشنایی که در عرفان ایران، وجود دارد نیز بهره گرفته است. خود همین اصلیت بهشتی داشتن و غریب خاکدان بودن، یکی از آن نشانه­هاست. شاعر خود را مرغ بهشتی می­داند که مرغان خاکی، و آوازشان را، در خور جان آسمانی و آواز آن‌جهانی­اش نمی­داند و در جست‌وجوی مرغ بهشتی دیگری است که چون او غریب این خاکدان است و در اشتیاق رهایی از قفس تن و پرواز به سوی جانان.

و چنین است قصه‌ی بی­مهری جفت بهشتی­اش و داستان تنهایی و سرخوردگی­اش را با خود به کوه و در و دشت می­برد و با زمین و آسمان باز می­گوید:

اینک از طرف کوه دماوند

صبحدم چون شکوفه‌ی دمیده

او به پایان اندیشه خود یافت

بر لب چشمه­ای آرمیده

ناگه از غلغل کاروان­ها

لرزه بر تن غزالی رمیده

آمد و خود در آغوشش انداخت

گر من از خاکیانم غزالا!

با منت این چه زود آشنایی‌ست؟

کز رد پای مردم رمیدن

شیوه‌ی آهوان ختایی است

ور نیم خاکی، آن شاهد قدس

از چه رو با منش، بی­صفایی‌ست

حلقه زد اشک در چشم آهو

شاعر چنان شیفته‌ی آن صاحب آواز است که چون بی­مهری او را می­بیند باز هم خشمگین نمی­شود و بر او نمی­تازد بلکه در ماهیت خود به تردید می­نگرد که نکند، من همانی نباشم که می­پندارم؟

در این تردید و اندوه اما، دل شاعر از امید خالی نیست و بانگی در درونش ندا می­دهد که سرانجام روزی دلخواه را خواهد یافت، کبوتر، مژده­گوی سنتی قصه­ها، نوید دیار نزدیک دوست را آواز می­دهد:

کفتری چاهی از آشیانه

در پی دانه می­کرد پرواز

زیر پر، بر لب جو جوانی

دید و با جفت خود داد آواز

روزی این نغمه­ساز بهشتی

می­شود با هم‌آواز دمساز

او رسید به دروازه‌ی شهر

نیما بعدها برای شهریار توضیح می­دهد که پیش از آمدن تو، چندین بار، چند نفر پیش من آمده و خود را شهریار معرفی کرده بودند و هر بار، دریافته بودم که با دروغگویی، طرف بوده­ام. تو که آمدی، من به همان گمان که این یکی نیز، نامه و دفتر را جدی نگرفتم.

به هر حال آن رفتار نیما، هر دلیلی داشته است، بعدها از جانب خود او، عذرش خواسته می­شود و سال‌ها بعد، نیما پوزش‌طلب و دیدارجو، به سراغ شهریار می­رود. لحظه­های آمدنش در «دو مرغ بهشتی» به زیبایی تصویر شده است:

شبچراغان روشنگر شهر

رنگ و وارنگ، دل می­ربایند

لاله­رویان به طرف خیابان

زیب و فر، رنگ و بو می­فزایند

این همان شاعر آسمانی‌ست!

و در چنین حالتی، آن دیگری، که خبر از دیدار نزدیک دوست ندارد، همچنان ملول و محزون، در تنهایی خود، در برزخ یار و اغیار بسته و با خود نشسته است:

در شبستان خود پای شمعی

شاعری مات و محزون نشسته

دیرگاهی است کاین کلبه را در

بر رخ یار و اغیار بسته

گرد اندوه باریده این‌جا

می­نماید همه‌چیز خسته

دفتری پیشش است و سه تاری

و سرانجام دوست، هم­آواز و هم­نفس از راه می­رسد. بی­خبر و ناگهانی، این حضور و این دیدار برای شهریار چنان خاطره­انگیز و پرشکوه است که بعدها، در منظومه‌ی «دو مرغ بهشتی»، این گونه، به ثبتش می­رساند:

پیشتازان موکب رسیدند

همزبان بهشتی است، هشدار!

عود می­سوز و صندل همی­سای

غرفه را درگشا، پرده بردار

شاعری محتشم شمع در کف

پرده بالا زد و شد پدیدار

اشک شوقش به مژگان درخشید

و به راستی، لحظه، لحظه­ای باشکوه و فراموش‌ناشدنی است؛ هم برای شهریار، هم برای نیما و هم برای تاریخ شعر معاصر فارسی که در آن دو شاعر بزرگ، هر یک به عنوان نماینده‌ی شایسته­ای از دو فصل مشخص شعر امروز، آغوش به روی هم می­گشایند. این صحنه­ای است که در آن غزل امروز، با شعر نیمایی آشتی می­کند و مثنوی بر گونه‌ی شعر آزاد، بوسه می­زند و بار دیگر مضحک بودن جنگ و ستیز بر سر قالب‌ها را، به رخ می­کشد. شعر خوب، خوب است و شعر بد، بد و بقیه هر چه هست در حاشیه قرار می­گیرد.

باری، نیما از دیدگاه شهریار، آن گوهر شبچراغی است که از دل دریا برآمده است. او، آن شاعر یگانه­ای است که چون برای دیدار دوست می­شتابد، کهکشان‌ها در معبرش پل می­زنند. شهریار با فروتنی و ارادتی خاص، جایگاه نیما را در آسمان توصیف می­کند و مکان خود را در زمین. هر چند که در اصل، خود و نیما ر از تبار مرغان بهشت دانسته است:

گوهر شبچراغی برآمد

از دل لاجوردینه دریا

کهکشان تا زمین پل کشیده

وز دو سو، نرده‌ی عاج و مینا

سایه­ای از دو روح همآغوش

گشت بر پرده‌ی غرفه پیدا

ماه از این منظره فیلم برداشت

در پاره‌ی بعدی، تصویری از چهره‌ی میهمان از راه رسیده به دست می­دهد که با اندک تأمل، نشانه­های نیما را در آن می­توان یافت صورت. پریده‌رنگ و راهبانه­ای که حزن و عصمت مسیحا را توأمان دارد و گیسوانی بلند و بر دوش ریخته که هم یادآور تصویر مسیح است و هم تداعی­کننده‌ی هیأت نیما:

همزبان با شکوه بهشتی

صورت راهبی طیلسان­پوش

عصمت و حزن سیما مسیحا

گیسوان چون سمن هشته بر دوش

شاهد افرشتگان تخیل

پرفشان از دو طرف بناگوش

بازگردنده با گنج الهام

و سرانجام در پاره­های پایانی، شعر تصویری از دو شاعر را در کنار هم ارائه می­دهد. لحظه­ها، در سکونی سخنگو می­گذرند. بیان آن شوق‌ها و حکایت آن هجران‌ها، در کلام نمی­گنجد، پس سکوت گویاتر است و شاید با همین زبان دل سحرآمیز است که نیما، عذر آن تندخویی شاعرانه را می­خواهد و سپس دفتر خونین دلش را در پیش شهریار می­گشاید و چشم باریک­بین شاعر، ورق به ورق و خط به خط آن دفتر را چنان می­خواند و چنان به خاطر می­سپارد که بعدها چون دیده­ها و حس کرده‌هایش را با ما در میان می­گذارد، پنداری که این نه شعر شهریار که به راستی دل خون­آلود نیماست که اکنون در پیش روی ماست:

پای شمع شبستان دو شاعر

تنگ همچون دو مرغ دلاویز

مهر بر لب ولی چشم در چشم

با زبان دلی سحرآمیز

خوش به گوش دل هم سرایند

دلکش افسانه­هایی دل­انگیز

لیک بر چهره­ها هاله‌ی غم

گوید آن من نبودم که دیدی

او نمود من و خودنمایی است

با پلیدان صفای من و تو

عرض خود بردن است و روانی‌ست

گر صفا خواهی اینک دل من

آری این لخته‌ی خون گفت و بگریست

در پس اشک‌ها شمع لرزید

وای یا رب دلی بود نیما

تکه و پاره، خونین و مالین

پاره­دوز و رفوگر در آن‌جا

تیرهای ستم زهرآگین

خون‌فشان چشم هر زخم لیکن

هم در او برقی از کفر و کین

گفت نیما همین لخته خون است.

آری، به راستی، نیما، عصاره‌ی درد زمان و انعکاس زنج‌های تاریخی مردمی است که تیرهای زهرآگین ستم قرون و اعصار را بر سینه دارند و هم او، با زخم­های خون‌فشان سینه­اش، اسطوره‌ی کیفر و کین این مردم نیز به شمار می­رود، کینه‌ی عمیق به جهان‌خواران. و شهریار این همه را خوب دیده و خوب به تصویر کشیده است.

شعر «دو مرغ بهشتی»، با وصفی که شهریار از تنهایی و غربت خود می­کند، پایان می­یابد. همزبان رفته و شاعر را با غمی تازه­تر تنها نهاده است. به نظر می­­رسد که اندوه نیما، دست کم برای مدتی، شهریار را از غم­های خودش رهانده باشد.

آخرین واژه­های منظومه، آغشته به اشک­های شبانه­ای است که شاعر و شمع محزونش، در غم دوست نثار یکدیگر می­کنند:

همزبان رفته و کلبه‌ی تنگ

با غمی تازه­تر مانده مدهوش

باز غم، باز هم غم، خدایا

موج خون می­زند چشمه‌ی نوش

در غم همزبان اشکبارند.

دو مرغ بهشتی (بخش دوم )

حسین منزوی

«دو مرغ بهشتی» نخستین تحسینی است که شهریار نثار نیما می­کند اما تنها و آخرین نیست. پس از این منظومه، شهریار باز هم در شعر خود، نیما را و شعر نیما را می­ستاید. تا آن‌جا که به یاد دارم شهریار دو غزل برای نیما دارد که یکی گفت‌وگویی با نیماست و دیگری مرثیه­ای برای نیما. جز این دو غزل، گه‌گاه نیز این‌جا و آن‌جا، و به مناسبت‌هایی در شعرش یادی از نیما کرده است از جمله در غزلی که با مطلع:

ای دل به ساز عرش اگر گوش می­کنی

از ساکنان فرش فراموش می­کنی

غزلی که شهریار در آن با نیما گفت‌وگو و درددل می­کند در نوع خود از زیباترین و پرشورترین غزل‌های شهریار است و می­توان گفت روایت دیگری است از قصه‌ی «دو مرغ بهشتی» و البته با لحنی تلخ­تر و یأسی عمیق­تر. این‌جا نیز، شاعر از تنهایی خود و نیما در زمانه و در میان مردمی که به ظاهر از تیره و تبار آن دو­اند، اما باطناً از دودمانی دیگر، سخن می­گوید، تواضع شاعرانه‌ی شهریار نسبت به نیما در این غزل نیز هم‌چنان نمودار است؛ به ویژه در بیت دوم: این غزل را در ضمن جزو نادر غزل‌های شهریار می­توان شمرد که هم بیان حالت است و هم حال و هوایی اجتماعی دارد:

نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم

سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم

من از دل این غار و تو از قله‌ی آن قاف

از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم

دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن

چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم

آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان

شمعیم که در گوشه‌ی کاشانه بگرییم

این شانه پریشان‌کن کاشانه‌ی دل‌هاست

یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم

من نیز چو تو شاعر افسانه‌ی خویشم

باز آ به هم ای شاعر افسانه بگرییم

پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد

کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم

برگشتن از آیین خرابات نه مردی است

می مرده بیا در صف میخانه بگرییم

از جوش و خروش خم و خمخانه اثر نیست

با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم

با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی

در فاجعه‌ی حکمت فرزانه بگرییم

با چشم صدف خیز که بر گردن ایام

خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم

آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست

بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم

بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار

جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم

پروانه نبودیم در این مشعله باری

شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم

بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما

با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم

بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند

ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم.

اما مرثیه­ای که شهریار برای نیما ساخته نیز از بهترین شعرهای این شاعر است. پرواز مرغ بهشتی صرف نظر از آن‌که بدرقه‌ی پرشور شایسته­ای از نیماست، ادای دینی به او نیز هست؛ ادای دین به شاعری که بزرگ‌ترین نقش را در بازسازی شعر جدید ایران ایفا می‌کند، از جانب شاعری که می­توان شعرش را پلی میان شعر دیروز و امروز دانست. این شعر شائبه‌ی هر نوع تردیدی را در اعتقاد شهریار نسبت به شعر نیما که می­توان گفت بعد از حافظ بیش‌ترین تأثیر را بر شعر او نهاده از میان می­برد و بر سخنان شبهه­آمیزی که گه­گاه در این‌جا و آن‌جا، از قول شهریار درباره‌ی نیما و شعرش شنیده شده است، خط بطلان می­کشد. نه نیما نمی­توانسته است از پشیمانی خود، در آن‌چه با شعر فارسی کرده است سخنی با شهریار گفته باشد چرا كه این پشیمانی اصلاً نمی­توانسته است وجود داشته باشد. شعرها و نامه­ها و یادداشت‌های نیما سراسر آکنده از اعتماد به نفس و خودشناسی عجیب اوست. بی­آن‌که لزوم آن‌چنانی حس کنم صرفاً برای آن که شاهدی به دست داده باشم دو سه نمونه از یادداشت‌های نیما را درباره‌ی خودش و معرفت مؤمنانه­اش بر نفس خود، ارائه کنم و دوباره بر سر سخن بازمی­گردم:

از نامه­ای به میرزاده عشقی:

«محبس، افسانه و قطعات دیگر من بیرق‌های موج انقلاب شعری فارسی هستند. به همان اندازه که امروز بر آن‌ها استهزاء می­کنند، آینده آن‌ها را دوست خواهند داشت. اگر به تقلید صرف از «افسانه» من کسی نتواند اسرار این انقلاب را زنده نگاه داشته باشد، هرگز نقصی برای کار من نخواهد بود، چرا که اصل پیش من است. بیرق‌های من همیشه افراشته و سالم و سرنگون‌نشدنی است. به آن‌ها باید نگاه کرد و طرح نو را در صورت آن‌ها تجسس کرد».

از نامه­ای به ا. بامداد:

«من همین قدر باید از عنایتی که جوانان نسبت به کار من دارند متشکر باشم، اگر اشتباه کرده یا نکرده­اند قدر مسلم­تر اشتباه این‌که شخص خود من در راه و رسم خود، شک بیاورم چون که این نیت و کار من از هیکل خودم در پیش چشمم روشن­تر است.»

از نامه به دوستی که شناخته نشد:

«هر چند روزنامه‌خوان و مجله‌خوان نیستم، مجله­ای را که فرستادی خواندم. من هیچ محتاج به این نیستم که برای یقین کردن به عاقبت مقدس خود به متابعت دیگران نگاه کنم که چه طور به طرز جدید من اقبال می­کنند. این عاقبتی است که در آینده‌ی طرز شعر و سبک نوشتن خود از اولین دفعاتی که قلم من روی صفحه می­چرخید، به خوبی می­دیدم».

از نامه­ای به یکی از نویسندگان معاصر:

«ولی تو هرگز در انتشار دادن آثار یک نفر مثل من که به اخلاق وحشیانه­ام آشنا هستی حق هیچ­گونه متن گذاشتن را نداری و من هرگز مثل کسانی که خودشان و وظیفه­شان را گم کرده­اند تشکر نخواهم کرد، زیرا تو در این عمل به یک وظیفه‌ی اجتماعی و عمومی خودت رفتار کرده­ای و توانسته­ای از قبول این اوراق، به طوری که درخواست کرده­ای از مردمان ریاکار و طرار جدا شده باشی و در آتیه بگویند فلان نگارنده دوست و حامی حق بود».

گمان می­کنم همین قدر کافی است تا دریابیم که نیما، هم بر چند و چون کار خود وقوف داشت و هم با دیدگان نافذ و توانایش آفاق دور و دورتر را به خوبی می­دید. او در همان ایام که به روایت خودش، مورد استهزاء قرار می­گرفت، از ایمانی که به آمدن این روزها داشت، نیرو و توان ادامه دادن می­گرفت. این روزها که شعر او به عنوان حقانیتی بی­تردید بر پیشانی ادبیات معاصر ایران می­درخشد و این را جز مغرضان همه باور دارند، و شهریار که عمری با شاعر افسانه گذرانده و تأثیرهای مستقیم و غیرمستقیم بسیار از او و شخصیتش پذیرفته است، در شعر «دو مرغ بهشتی» همچنان که گفتم، ادای دینی سزاوار و شایسته به نیما کرده است، خود همین شعر از دلایل و براهین مبین و قاطعی است که در قبول خاطر نیما از جانب شهریار، جای نردیدی باقی نمی­نهد. تعریف­هایی چون «پدر شعر نوین»، «شعله‌ی جنگل»، «توفان دل دریا»، «صحنه‌پرداز درخشنده­ترین سیما در سینمای ادبیات نوین» و جز این‌ها، اندکی از حق بسیار نیما بر شعر فارسی را ادا می­کند و ادای حق بیش‌تر را، زمانه خود بر عهده گرفته است. از فرازهای شعر بدرقه­ای از نیما، بیتی است که شهریار خود و نیما را با دقتی شاعرانه می­سنجد و تصویری که از خود و او به دست می­دهد به راستی کتابی از عمق و معناست:

من همه عبرتی از باختن دیروزم

او همه غیرتی از ساختن فردا بود.

شهریار که تمام زندگیش را بر آتش ناکامی بزرگی در جوانی داشته، نشانده است، نیما را در نقطه‌ی مقابل خود، شاعری می­بیند که امروزش را، صرف ساختن فردای شعر فارسی کرده و به پیشواز شهادتی رفته است که ظاهراً شهریار نیز از آن آگاه است.

سخن آخر در این مورد این که این شعر، از نظر تعریف‌های شاعرانه و در عین حال تعیین‌کننده­ای که از نیما به دست می­دهد و نیز از این جهت که داوری مستند غایی و نهایی شهریار را درباره‌ی نیما، ثبت کرده و منتقل می­کند، ارزش فراوانی دارد:

رفت آن گو پدر شعر نوین ما بود

شعر نو چیست که بالاتر از آن نیما بود

پسر کوه بگو یا پسر افسانه

شعله‌ی جنگل و توفان دل دریا بود

چون یکی صاعقه بر جنگل و کوه و در و دشت

همه در پرتو اندیشه‌ی خود، پویا بود

سینمای ادبیات نوین ما را

صحنه‌پرداز درخشنده­ترین سیما بود

عمق اندیشه و آزادی پرواز خیال

روی پیشانی بازش دو خط خوانا بود

چون زرش با همه پنهانی خود، پیدا بود

گردش چشم نپرسی که در آن جام صبوح

مستی و عربده و آشتی صهبا بود

پشت هر دنده‌ی احساس دلی دیوانه

روی هر نقطه‌ی حساس، سری دانا بود

من همه عبرتی از باختن دیروزم

او همه غیرتی از ساختن فردا بود

گوهرش در صدف لفظ نگنجیده هنوز

کان همه بر سر غواصی آن غوغا بود

از غرور غم توفانی او، با خود او

کس نپرداخت که مهمان شب یلدا بود

پارسال او پی من آمد و همراه پدر

پسری بود که چون دختر من زیبا بود

گوهرم نیست در این بدرقه، اشکم بپذیر

چه کند دل؟ که خود از شیشه نه از خارا بود

یاد از آن مرغ بهشتی که غریب آمد و رفت

گفت در کنج قفس چند توان تنها بود؟

زیست در گوشه‌ی تنهایی خود دنیا بود

رد پایش همه جا محو و بلند آوازه

کز هنر خیمه به قافی زده چون عنقا بود

هر که آمد قدمی چند به پایش بجهد

دست در دست پدر، کودک نابینا بود

از بهشت آمد و آواز غم وحشی خود

خوانده برخاست که با شوق وطن شیدا بود

آن که با وی نفسی چند هم­آوایی کرد

دل من بود که همزاد هزار آوا بود

من به گهواره‌ی حافظ که چو طفل نازم

خواب «افسانه» ربود و عجبم رؤیا بود!

دایگی کرد چو حوران بهشتی با من

که به صد آینه با طوطی شکرخا بود

یاد از آن خلوت قدسی که به قول حافظ

«جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود»

آری آن خوان دلاویز که نیما گسترد

سال‌ها رفت که کار من و دل یغما بود

چه به خشت و گل من دید که معماری کرد

والی او بود که این کاخ ادب والا بود

پی تشییع صبا بوده و نیما گویی

ماندن من که به این بی­رمقی، بی‌جا بود

طفل من! یاد اساتید کهن دار به خیر

زآن‌که ترکیب تو در تجزیه‌ی آن‌ها بود

بپر ای مرغ بهشتی که گشودم پر و بال

برویم این قفس تنگ نه جای ما بود.