به مناسبت سالروز در گذشت نازنین نظام شهیدی

نازنین نظام شهیدی در یکم اسفند ماه 1333 به دنیا آمد. بیست و پنج سال داشت که با او آشنا شدم . آن زمان در رادیو مشهد گوینده بود و اگر اشتباه نکرده باشم در سال 1354 با دوستم جواد ازدواج کرد، رابطه ی خانوادگی ما با نازنین تا شش ماه قبل از درگذشت وی ادامه داشت و من بیشتر اوقات سنگ صبورش بوده و به خاطر اعتمادی که به من داشت صندوقچه ی اسرار زندگی اش بودم...
انسان آزاده و مهربانی بود ودر وادی شعر، شاعری جدی و برای شعر و ادب و اهالی آن ارزش بسیاری قایل بود.
زبان او در شعر کاملا مستقل بود و بیشتر اوقات زندگی اش را به سرایش می گذراند.
دو سال قبل از فوتش یک شب آپارتمانش آتش گرفت و معجزه آسا او ونگار از مرگ حتمی نجات یافتند.
خانواده اش نیز اهل ادبیات و شاعری بود. مادرش ویسه حبیبالهی خود از شاعران بزرگ مشهد و از اعضای پر و پا قرص انجمن ادبی فرخ بود. تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عرب تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران به پایان برد.
وی نخستین کتاب خود را با عنوان «ماه را دوباره روشن کن» در دهه شصت خورشیدی به چاپ رساند.
او عضو هیأت داوران جایزه «شعر امروز ایران – کارنامه»، بود.
نازنین نظام شهیدی با انتشار سومین کار خود بر سهشنبه برف میبارد به شهرت فراوانی رسید و شعر سه شنبه روشن بینی ناخود آگاه او بر رفتنش بود ...
وی در ۲۸ دی ماه سال ۱۳۸۳ خورشیدی در سن پنجاه سالگی، ساعاتی بعد از شرکت در مراسم جایزه شعر کارنامه، در منزل نگار اسکندر فر، بر اثر لغزش پا و اصابت سرش به میز درگذشت. جسد وی به مشهد منتقل و بنا به وصیت در کنار مادرش به خاک سپرده شد.
جانش شاد و قرین رحمت الهی باد.
چند شعر از نازنین نظام شهیدی
بر سه شنبه برف می بارد
برف پاکن ها
دست تکان می دهند.
بر سه شنبه برف می بارد.
دست تکان می دهیم:
- " خداحافظ... "
برف پاکن ها
از روی تو
برف سه شنبه را
می روبند
من دست تکان می دهم
نقش تو را پاک می کنم
- " خداحافظ... "
بر جاده خالی برف می بارد
و برف پاک کنی
دیوانه وار
به این سو و آن سوی جدار گلو
می کوبد.
در گلویم بر نام تو برف می بارد...
بازی
دمی دیگر
از رویا
باز می مانیم
چنانکه باز می ماند
از بازی
کودک تنهایی
که بادکنک ارغوانیش
یکدفعه می ترکد
و آوار هوایی پاره پاره
در گلو ناگاه...
دمی دیگر
رویا در خانه ی شنی
ته می نشیند
قلعه هایی بی سوار
باروهایی بی عبور خاتونان...
دمی دیگر امّا
عشق را به من بدهید
تا به دیواره های جهان
خطّی
در امتداد خود بکشم
آنجا که باز ماند
من باز مانده ام...
دوستمان که ...
دوستمان که نمی دارند
دریچه های ویرانیم
شاید ترکی گنگ بر دریچه ی متروکیم
یا باز همان چراغ خاموشیم
در آینه ای کهنه می تابیم
به خیابان بی انتها و خاکستری عصر،
می نگریم
بی تجسّد آشنای هوایی
تا هوایی مان کند.
دوستمانم که نمی دارند،
آیینه های ویرانیم.
مراسم
ختم انجام شده بود
و می شد رنگ های سیاه را برچید.
پس شب را از پشت شیشه ها برداشت
تازد تا در گنجه ی رخت های کهنه بگذارد.
آن سو، اما مرگ
سیاهی گربه ای را داشت
که میان پنجره ی روشن نشسته بود
و زردی روز را بر پنجه می لیسید
ماه را دوباره روشن كن
ترانه ی تاریك
پس باد
ترانه ی تاریك زمین بود
كه بر گوش زمین شنی
می خواند .
و برخاك زرد
خط می نوشت
تا بیاد بماند
آنچه ویران كرد .
و باد بود
دست تاریكی
كه ابر روشن را
بهم می ریخت
مباد ببارد
پاك شود
دستنوشته ی شومش.
و باد بود
به جستجوی كوچه ی ویران
كه بیهوا
تك سو چراغ پشت پنجره را
می كشت .
اژدهای سیاه
نه صدایی ،نه روشنا
خانه خاموش است .
وقتی سیم و شماره گیر
اژدهای سیاهی است.
گوشی تلفن خفته
گردونه های زنگ فراموش
زنگی كه معنی دمیدن روز است
و امواج عشق را در مدار حیات
تا انتهای زمان
پیش می برد .
خانه خاموش است
اژدهای سیاه
روی روز خوابیده است.
بر سه شنبه برف می بارد
قرن مفرغ
تا دست های مرا رها كردید
در كوچه گم شدم
و تا باز بگردم
از من
جز چند ذره نامرئی
و چند تراشیدگی حرف
هیچ در هوای كوچه نمی چرخد
دوستمان كه ?
دوستمان كه نمی دارند
دریچه های ویرانیم
شاید تركی گنگ بر دریچه ی متروكیم
یا باز همان چراغ خاموشیم
در آینه ای كهنه می تابیم
به خیابان بی انتها و خاكستری عصر
می نگریم
بی تجسد آشنای هوایی
تا هوایی مان كند .
دوستمان كه نمی دارند
آیینه های ویرانیم.
صبح
با لبخند ابری اش
صبح می آید
بر شیشه می ایستد
مثل كودك گیجی
سرك می كشد
اینك من اتاقی مه گرفته ام
كه اشیا ساده ام یك دم
توری سپید می پوشند
و یاد می گیرند
ترك های خود را
به مرهمی بپوشانند
سر از دامان ابری شهر
برگرفته است
زنی كه آن سو میان ملافه ها
پلك باران گرفته اش را
باز می كند
با لبخند ابریش
یكدم
صبح گیج را می نگرد :،
جهان آشناست
و همچنان آفتابی نیست.
اما من معاصر بادها هستم
3
چرا شما نمی گویید
در فصل بعدی داستان
من كجای این خانه ایستاده ام
و بروز ماه بر انگشت من
چه ساعتی خواهد بود ؟
من كه از ایفای روشنی ،شكایت نكرده ام
فقط آیینه را گم كرده ام
و ساعتی را كه وقوع این خانه ی تاریك است .
9
همه چیز
احتمال وسیعش را از دست می دهد حالا كه نیستید
و احتمال رنگ سپید ،كم رنگ است
یعنی ظهور این آفتاب ،قطعی نیست
و خانه بر كلمات شما نمی چرخد.
11
بیایید بادها را ترجمه كنید
باران ها را
و این سكوت وسیع را در من
حالا كه این قدر بیهوده ام با دست هایم ،خانه ام ،خیابانم
برای سامان تمام آن كلمات باز بیایید
باز بیایید با كلماتی به طالع نو
زیر نوری كه از شكافی نامرئی در كیهان می تابد
تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان كبود
یك جا تمام كنم .
23
بگذارید تنها من گریه كنم.
برای پایان این خیابان
سوگواری من كافی است.
شما لبخند بزنید
دست سایه كنید
و از عبور تابستان
بر پیكره ی اتوبوس ها شاد بمانید