دلبرم راهِ خدا رفت و از آن بالا شد
عشق ورزید و چنین گوهر بی همتا شد

از من ای دوست نصیحت، تو بیا عشق بورز
ذرّه عاشق شد و خورشـید جهان آرا شد

کوری چشم حسودان چمن، سروِ سهی
پیشه بر راستی آورد و چنین زیبا شد

قطره ی خفته به رخسار گلی، بادش بُرد
وانکه دل بُرد ز گل، خود غزلِ دریا شد[1]

رگِ خورشیدِ پُر از نور، شبی چون نوشید
"چشمِ جان" پیر نظر گفت: «عجب بینا شد!!»

بلبل آن قول و غزل هیچ ندانست، ولی
چهره ی گل به چمن دید و چنان شیدا شد

مانده بودم به چه سان باز شد آن باب نجات
دلبرم گفت: « به دستانِ یکی دانا شد»

صحبت عشق دراز است و پس از ما طارق
دلبران در رَه و آن زمزمه ی فردا شد

[1] بادِ تاریخ بک بک ها را  با خودخواهد برد  و دلبران جاودان تاریخ اند

24 تیر 1392

طارق خراسانی