بَر جان مـن فتاده به آئین بربری
بختِ سیاهِ من که ز شب تیره گون تری

تا نالـه می کند دلــم از دردِ بی حسـاب
او، در حسابِ آن که دهد دردِ دیگـری

با این ستم که کند بختِ من، هنوز
اِستاده مردِ راهم و ضدِّ ستمگری

صد گونه جور دیده ام از خیلِ دلبران
از سر نشد هنوز مرا شوقِ دلبری

بر حالِ زارِ من همه خشـنود و ای عجب
آشـفته می شوم که ببینم مکدری

سـرها برون کشـیده ام از زانوانِ غم
گاهِ غمم، مـرا که نیـامد به سـر، سـری

بس زخمه ها که از پس و از پیش می خورد
آنکو گرفت کار جهان را به سرسری

گویم به آن کسی که شرف را فروخته
اکنون بگو به من، به اِزایش چه میخری؟

طارق، نگار آمد و گفتا ز طبع تو
جوشد مدام چشمه ی شعرِ خوشِ دَری

25 تیرماه 1379 طارق خراسانی