ســاکـنـانِ حـــرم دوســت خـــدا را دیـدند
نیک بنگر که چه مردانه به خون غلتیدند
عارفانی که ز شب تا به سحر کوشیدند
شب به یلدای ستمبارگی اش می بالید
آن بســـاطِ شـــبِ یلدای ستـم بــرچیدند
جان سپردند و نهادند همه هستی خویش
لالـه هــایی که به گلبــامِ دعـــا روئیدند
آنچه عطار به اندیشه گذر کرد[1]، کنون
سـالکانِ رهِ مقصود بــه جـان پــوئیدند
حافظا، خیز و نگر همّتِ هر ذرّه ی عشق
تابه سر چشمه خورشید چه سان کاویدند[2]!
تا که عالم شود از بوی دل آویزی مست
بِه ز آهــوی خُتن، نافه ی جان اَفریدند
نه گمان است نه پندار، که از دولتِ عشق
ســاکـنـانِ حـــرم دوسـت خـدا را دیـدند
از ثری تا به ثریا همه کوی خطر است
ایـن چنین راهِ خطــر را شهدا بگــزیدند
طارقا خلوت معشوق، نه جای خرد است
گو به عشاق تو این نکته، اگـر پرسیدند
طارق خراسانی
هفت شهر عشق را عطـار گشت مـا هنـــوز اتـــدر خــم یک کــوچـه ایـم (() - (مولوی)-[1]
ذره را تا نبود همّتِ عالی حافظ طالبِ چشمه ی خورشیدِ درخشان نشود (حافظ) - [2]