از درد سـخن گفتن و از درد شنیـدن - با مردم بی درد ندانی که چه دردی ست
باز آی کـه چون برگ خزانم رخ زردی ست
با یـاد تــو دمســـاز دل مـن دم ســـــردی ست
گــر رو به تـو آورده ام از روی نیـازی ست
ور دردســـری مـی دهـمت ازســـر دردی ست
از راهـــروان سفــر عشـق در این دشـت
گلگونه ســـرشکی سـت اگــر راه نوردی ست
در عرصـــه اندیشه من با کــه تـوان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی ست
غمخــوار به جـــز درد و وفـادار به جـزدرد
جز درد کـه دانست که این مرد چه مردی ست
از درد ســـخـن گــفتن و از درد شنیــدن
با مـــردم بـی درد نـدانـی کــه چه دردی ست
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با ایـن همـه دور از تو مـــرا چهـــره زردی ست
محمد رضا رحمانی یاراحمدی
(مهرداد اوستا)