از : استاد اسماعیل علیخانی

جمعـه‌شد باز دل و روح و روان درگیرت
می‌کشد سمت تو هر سوخته را زنجیرت

اسب را زین کن و شمشیر بکش زود بیا
ما به قربان تو و اسب تو و شمشیرت

سن مان کمتر از اینست خودت می‌دانی
حسرتت کرده سر و ظاهر ما را پیرت

کار دنیا شده بازیچه‌ی بی تدبیران
چشممان هست به در تا برسد تدبیرت

کاش یک روز شود مثل طلایی مرغوب
مس بی ارزش مان از مدد اکسیرت

باید از حق و عدالت بنویسی هرجا
یک جهان منتظر خط تو و تحریرت

روی زیبای تو را می طلبد جان هرچند
هست در آلبومِ سینه ی مان، تصویرت