کار این چرخ بجز فتنه و آشـوب نبود
سرگذشتی که زمین داشت، چنان خوب نبود

هر که آمد سرِ آن داشت که سرکوب کند
کاش در جمعِ سران، یک سرِ سرکوب نبود

دار از غایت نادانی ما برپا شد
وَرنه فرهنگِ ستم در دلِ آن چوب نبود

کینه از جهل و جهالت ز غضب برخیـزد
گر نبودی که غضب، کشته ی مغضوب نبود

بشرِ شَر زده بی شک که دگر آدم نیست
آدم اَر بود بشـر عیسی مصلوب نبود

گر چه غالب سرِ مغلوب به شمشیر گرفت
آنکه مغلوب شد آن غالبِ مغلوب نبود؟

نیست آزادی، اگر بود که آزاده ی دهر
با لگد های سبوعانه که منکوب نبود

از فلسطین چه بگویم؟که به هرخانه ی آن
جز صدای غمِ یک کودکِ مضروب نبود

من به مخروبه ی تاریخِ ستم می نگرم
سـتم آخر ز کجا خاست که مخروب نبود؟

غزل عاشقی ام خوانده حکیمی، فرمود :
طارق آزارِ یکی ذرّه که مطلوب نبود

7 اسفند 1389