
مشهد بودم همراه با همسر و شیرین کننده ی لحظات زندگی مان در این روزگار تلخکامی ها....
عسل را می گویم ؛ کاسکوی دم قرمز و به عبارتی جان من و همسرم .
ما هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم ؛ اما فاجعه ای در شرف وقوع بود.
درب ماشین را گشودیم ،خسته و خواب آلوده قدمهای سستمان را روی سطح خشن و چغر آسفالت گذاشتیم ،قصد ورود به هتل محل اقامتمان را داشتیم که ناگهان در اثر سقوط قفس از دستم آن هم ساعت 11 شب 21 دی در مقابل هتل میامی آن فاجعه ی بزرگ رقم خورد ...
سقف بالای قفس جدا و عسل با وحشت از قفس به بیرون پرتاب شد و ناگهان چون عقابی تیز پرواز به مقصدی نا معلوم پرکشید...دریغ و افسوسی به سراغم آمد و شاید برای لحظه ای کوتاه به یاد داستان زیبای «طوطی و بازرگان» مولانا افتادم ؛ اما این قیاسی مع الفارق برای طارق بود!!برمن و همسرم که تنها انیس و مونسمان را از دست رفته می دیدیم دقیقه ها و بل ثانیه ها به تلخی و سختی می گذشت.آه...آه...طوطیکم!چه سرنوشت شومی در انتظار توست؟نمی دانم می دانید یانه که پرنده های قفسی زبان بسته آن هم از نوع کاسکو بیش از چهل متر توان پرواز ندارند و آنگاه که این پرواز به پایان برسد پرنده ی زبان بسته چون تکه ای خمیر سقوط آزاد می کند و ...الفاتحه....غرض اینکه:
تا صبح نه من و نه همسرم خواب به چشمانمان ره نجست.
اگر عسل در خیابان تهران[امام رضا(ع)] فرود می آمد زیر چرخ اتومبیل ها له می شد ...
اگر بر زمین یعنی پیاده رو می نشست به سرعت لقمه ی چربی برای یکی از گربه های گرسنه ی آن حوالی می شد.
نذر کردم ...
دوباره ... غذای امام حسین ولی این بار تا آخر عمرم...
قبلا چنین نذری آن هم به مدت 14 سال برای نجات از بند مشکلی عظیم کرده بودم که به انجام رسیده بود...
همسرم تا پایان عمر نذر کرد که هر سال در روز پیدا شدن عسل یک گوسفند به مهمانسرای حضرت رضا(ع) هدیه کند.
تا صبح در هوای بسیار سرد مشهد در کوچه پس کوچه های خیابان تهران با چشم گریان قدم میزدیم ...
و هیچ اثری از عسل به دست نیاوردیم....
به سرعت اطلاعیه ای تهیه و مبلغ 2000000 تومان هدیه برای کسی که عسل را بیابد و به ما بدهد تهیه و بر در و دیوار منطقه چسباندیم...
همسفرم وقتی از ماجرا با خبر شد به اتفاق همسرش خود را سراسیمه به ما رساند و آن دو در کار چسباندن اطلاعیه بسیار همکاری کردند...
هق هق گریه های همسرم از شب گذشته لحظه ای قطع نشده بود... وقتی در ذهنم مجسم می کردم این پرنده، شکار یکی از گربه ها شده حال مرگ به من دست می داد ... که ناگهان یک فکر به سراغم آمد... و آن رفتن به پرنده فروشی محلی که عسل را گم کرده بودیم...
پس از پرس و جو، به فروشگاه پرندگان وایدا واقع در نبش چهار راه لشگر به طرف فلکه عدل خمینی، اولین مغازه هدایت شدم...
در آنجا بود که متوجه شدم صبح 22 دی عسل را جوانی جسته و از آن عکسی تهیه کرده و به مدیر فروشگاه نشان داده است و پرسیده بود نام این پرنده چیست ؟
او هم می گوید این پرنده کاسکو ... غذایش؟ تخمه ی آفتاب گردان
لطف خدا پول همراهش نبوده و مبلغ خرید غذای کاسکو که ده هزار تومان میشده را با کارت می پردازد...
این اطلاعات به ما داده شد ... دیگر برایمان محرز بود عسل شکار گربه ها نشده و زنده است ...
به سرعت برای شناسایی آن جوان اقدامات لازم را انجام دادیم ...
ساعت 11 صبح 24 دی در مقابل درب منزل جوینده عسل جناب آقای علی روح بخش بودیم... چه نام و فامیل زیبایی...
وقتی زنگ درب را زدم درب خانه به روی مان باز شد و با قدم های لرزان و بادلی پر از بیم و امید به طرف آپارتمان آقای روحبخش حرکت کردیم ...
خانم مومنه ای که چادر سفیدی بر سر داشت با رویی خوش درب را باز کرده و منتظر ما بود...
تعجب کرد که چگونه ما این خانواده را می شناسیم زیرا او تا به حال ما را ندیده بود ...
همسرم بغض اش ترکید و فریاد زد: « خانم عسلم ... کاسکوی من اینجاست ؟»
وی گفت:« بله بفرمایید داخل...»
عسل در قفس کوچکی روی پیشخوان آشپزخانه بود...
من و همسرم به شدت می گریستیم ... اشک شوق ...
پدر خانواده گفت رسول کیست؟ گفتم من ... گفت خیلی دلم می خواست شما را ببینم چون این پرنده مدام می گفت: « رسول جون عاشقتم»
گریه ی شوق امانم را بریده بود و علی ، یابنده ی عسل را در آغوش کشیده و از او تشکر کردم...
هدیه ای تقدیمش کردم و گفتم علی جان خواستی برایت یک کاسکو می آورم ولی توصیه می کنم از نگهداری این پرنده اجتناب کن چون زود خود را در دل صاحبش جای می دهد و این وابستگی خیلی خطرناک است...و حال به این نکته می اندیشم که یافتن دوباره ی عسل بیشتر شبیه یک معجزه بود.در سطرهای بالاتر گفتم که توان پرواز چنین پرنده هایی -پرنده های قفسی-بیش از چهل متر نیست ؛ اما عسل ما بیش از 400 متر پرواز کرده بود و آنگاه محل فرودش بام خانه ی آقای روحبخش مقرر شده بود.عسل سقوط آزاد نکرد و طعمه ی گربه های محل هم نشد...این تنها انیس و مونس زندگی من و همسرم به آغوش ما بازگشت بی آنکه کمترین آسیبی ببیند و من این را معجزه می نامم....و حسن ختام را دو بیت از خوش عمل کاشانی عزیز قرار می دهم که وقتی ماجرای عسل را شنید سرود و برایم پیامک زد:
عسل به خانه ی طارق دوباره بال گشود
یقین که کرده هدایت کبوتر حرمش
عجیب نیست گر ایشان و همسرش گویند:
هزار جان گرامی فدای هر قدمش....
طارق خراسانی (رسول احمدی)
26 دی 1394