برای ظهور باید قدرتمند شد و لحظه ای دست از تلاش نباید کشید ماه را باید تماشا کرد و رفت | ۱۳۹۴/۱۰/۲۲ - ۱۳۹۴/۱۰/۳۰

تمبر اختصاصی همایش ملی استاد مشفق کاشانی به همت خبرگزاری فارس رونمایی شد.

تمبر اختصاصی همایش ملی استاد مشفق کاشانی به همت خبرگزاری فارس رونمایی شد.
 

خبرگزاری فارس: تمبر اختصاصی همایش ملی استاد مشفق کاشانی رونمایی شد


به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، همایش ملی استاد مشفق کاشانی در سالگرد رحلت این شاعر پیش‌کسوت کشورمان، عصر دوشنبه 28 دی ماه 1394 با حضور بسیاری از شاعران و نویسندگان شناخته شده و همچنین خانواده بزرگوار این شاعر گران‌قدر در سالن مهر حوزه هنری برگزار شد.

در این مراسم سید نظام‌الدین موسوی از تمبر اختصاصی نخستین همایش ملی استاد مشفق کاشانی که به همت خبرگزاری فارس تهیه شده بود رونمایی کرد.

 

دلبـرم ، راهِ خدا رفت و از آن بالا شد

 

 

دلبرم راهِ خدا رفت و از آن بالا شد
عشق ورزید و چنین گوهر بی همتـا شد

از من ای دوست نصیحت، تو بیا عشق بورز
ذرّه عاشق شد و خورشـید جهان آرا شد

کوری چشم حسودان چمن، سروِ سهی
پیشه بر راستی آورد و چنین زیبا شد

قطره ی خفته به رخسار گلی، بادش بُرد
وانکه دل بُرد ز گل، خود غزلِ دریا شد

رگِ خورشیدِ پُر از نور، شبی چون نوشید
چشمِ جان، پیر نظر گفت: «عجب بینا شد!!»

بلبل آن قول و غزل هیچ ندانست، ولی
چهره ی گل به چمن دید و چنان شیدا شد

مانده بودم به چه سان باز شد آن باب نجات
دلبرم گفت: « به دستانِ یکی دانا شد»

صحبت عشق دراز است و پس از ما طارق
دلبران در رَه و آن زمزمه ی فردا شد

24 تیر 1392

طارق خراسانی 

از ملك  ادب، حكم گزارِ دگري رفت

از ملك  ادب، حكم گزارِ دگري رفت

فرزانه ترين شاعر و اهلِ نظري رفت 

اي گوهري شعر و ادب از چه نشستي؟ 

برخيز كه از جمعِ شما؛ جان گهري رفت 

فرزند ادب را برسان ناله ي خورشيد 

مَه تعزيه خوان است كه ديشب پدري رفت 

قدرِ هنـٓرٓش را همگان ، خوب شناسند

گويند بزرگان هنر؛ گر : « قَدَري  رفت»

طارق ، ز حميد اين سخن پاك شنيدي؟ 

«از ملك ادب باهنران ، با هنري رفت »[1]

29 دي 1393 طارق خراساني 

١- بي هنران را بگو باهنرانيم ما ... گر كه زملك هنر با هنري مي رود - از استاد حميد سبزواري

عباس کي منش معروف به «مشفق کاشاني» در سال 1304 شمسي در کاشان متولد شد.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود به پايان برد و سپس براي ادامه‏ ي تحصيل به دانشگاه تهران راه يافت و به اخذ درجه‏ ي فوق ليسانس در رشته‏ ي امور اداري و بودجه نايل آمد.
از نامبرده تاکنون شش مجموعه شعر با عناوين: صلاي غم يا تضمين 12 بند محتشم کاشاني، خاطرات، سرود زندگي، شراب آفتاب، آذرخش، آيينه خيال منتشر شده است.
از مشفق کاشاني، علاوه برسلسله مقالات ادبي و تحقيقي و عرفاني که در برنامه‏ هاي صداي جمهوري اسلامي ايران مورد استفاده قرار گرفته، کتابهاي متعددي نيز در زمينه‏ هاي مذهبي و ادبي و سياسي منتشر شده است که بعضا عبارتند از:
نقشبندان غزل، مجموعه شعر انقلاب از شاعران معاصر؛ سه مجموعه شعر درباره ‏ي دفاع مقدس از شاعران معاصر؛ مجموعه شعر شهيد با همکاري استاد شاهرخي؛ محمد صلي الله عليه و آله و سلم در آيينه‏ ي شعر فارسي، مدايح و مراثي درباره‏ي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم با همکاري استاد شاهرخي؛ آيينه‏ ي عصمت، مجموعه ‏ي مدايح و مراثي درباره‏ ي حضرت زهرا عليه االسلام با همکاري استاد شاهرخي؛ قبله‏ ي هشتم آيينه‏ ي رجاء، مدايح و مراثي درباره ‏ي حضرت رضا عليه‏ السلام با همکاري استاد شاهرخي؛ آيينه‏ ي جمال، مجموعه‏ ي دوم مدايح و مراثي درباره ‏ي حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم با همکاري استاد شاهرخي؛ ديوان صباحي بيدگلي با مقدمه و تصحيح شادروان پرتو بيضايي؛ خلوت انس، مجلد اول تذکره‏ ي شعراي معاصر.
مشفق کاشاني از جمله شاعراني است که در مصيبت سيد و سالار شهيدان، امام حسين عليه ‏السلام اشعار پر سوز و گدازي دارد. هم  اکنون ترجيع بندي در مرثيه‏ ي سيدالشهداء عليه ‏السلام از او بجاي مانده است. مشفق کاشاني در اين ترجيع بند به استقبال ترجيع بند محتشم کاشاني رفته و از او پيروي نموده که بند اول آن چنين سروده شده است:

از موج فتنه چشم جهان غيرت يم است
وز تندباد حادثه پشت فلک خم است‏

صبح اميد چون شب تاريک مظلم است
«باز اين چه شورش است که در خلق عالم است»

«باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»
هر جا نشان محنت و مردم به غم قرين

افکنده‏ اند غلغله تا چرخ هفتمين‏

گردون فکنده بس گره از درد بر جبين
«باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين»

«بي‏نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است»
از لوح سينه رفته چرا نقش آرزو

فريادها شکسته ز اندوه در گلو

خورشيد برده سر به گريبان غم فرو
«اين صبح تيره باز دميد از کجا کزو»

«کار جهان و خلق جهان جمله در هم است»
هر جا به گوش مي‏رسد آواي انقلاب

خلقي به ماتمند و جهاني در اضطراب‏

جان در تلاطم آمده دل را نمانده تاب
«گويا طلوع مي‏کند از مغرب آفتاب»

«کآشوب در تمامي ذرات عالم است»
روشن به راه ديد چراغ اميد نيست

کس را هواي شادي و گفت و شنيد نيست‏

زين ابر تيره اختر شادي پديد نيست
«گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست»

«اين رستخيز عام که نامش محرم است»
شوري به سر فتاده که جاي مقال نيست

جز غم نصيب مردم شوريده حال نيست‏

باغ حيات را پس ازين اعتدال نيست
«در بارگاه قدس که جاي ملال نيست»

«سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است»
خلق جهان ز سوز نهان نوحه مي‏کنند

از دست داده تاب و توان نوحه مي‏کنند

هر جا ز ديده اشک فشان نوحه مي‏کنند
«جن و ملک بر آدميان نوحه مي‏کنند»

«گويا عزاي اشرف اولاد آدم است»
شاهي که افتخار بدو کرده عالمين

بابش علي و فاطمه را هست نور عين‏

از شرم روي او به حجابند نيرين
«خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين»

«پرورده ‏ي کنار رسول خدا حسين عليه ‏السلام»

 

جانش شاد و قرین رحمت الهی باد

شهادت نواب صفوي و یارانش

 

 

شهادت نواب صفوي و یارانش

شهيد سيدمجتبي نواب صفوي در سال 1303ش در خاني‏آباد تهران به دنيا آمد و پس از اتمام دروس ابتدايي، به آبادان سفر کرد. سيد مجتبي سپس براي ادامه تحصيل به نجف اشرف مهاجرت نمود و در آن‏جا از محضر مدرسين حوزه علميه نجف اشرف بهره‏مند گرديد. وي پس از چهار سال اقامت در نجف به دستور آيت‏اللَّه سيدابوالحسن اصفهاني جهت مبارزه با کجروي‏هاي کسروي به ايران آمد و با تشکيل "جمعيت فداييان اسلام" به مبارزه با بدخواهان و بدانديشان پرداخت. ترور وابستگان استعماري مانند احمد کسروي، عبدالحسين هژير، علي رزم‏آرا و حسين علاء از جمله فعاليت‏هاي سياسي اين جمعيت مي‏باشد. شهيد نواب صفوي همچنين با حکومت دکتر مصدق به خاطر عدم عمل به احکام اسلامي به مخالفت برخاست و به همين جهت در ايام نخست وزيري مصدّق، دستگير و به زندان افتاد و تا سقوط حکومت مصدق در زندان بود. سرانجام اين مجاهد خستگي‏ناپذير به همراه سه تن از همرزمانش به نام‏هاي خليل طهماسبي، مظفر علي ذوالقدر و سيدمحمد واحدي در بيدادگاه رژيم پهلوي محکوم و در صبحگاه 27 دي 1334 شمسي تيرباران شده و به خيل شهدا پيوستند. بدين ترتيب پرونده ده سال فعاليت سياسي و اجتماعي جمعيت فداييان اسلام بسته شد و جنايت ديگري در پرونده سياه خاندان پهلوي ثبت گرديد. زندگي نامه وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا في سَبيلِ اللهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ(1) سيد مجتبي تهراني معروف به نواب صفوي، در سال 1303 شمسي در خانواده اي روحاني و اصيل در خانه محقري در خاني آباد تهران قدم به عرصه ي وجود گذاشت. وي با علاقه و عشقي وصف ناشدني به روحانيت و به قصد ادامه راه آبا و اجداد خود، در اواخر سال 1320، پس از طي تحصيلات ابتدايي و متوسطه، رهسپار حوزه علميه نجف اشرف شد. شهيد از طرف مادر به سادات دُرچه اصفهان منتسب و از طرف پدر ميرلوحي است. شهيد عنوان نواب صفوي را از خاندان مادر به ارث برده است. پدر او مرحوم سيد جواد ميرلوحي، دانشمندي روحاني بود که در اثر فشار حکومت رضاخان مجبور به ترک لباس روحانيت شد، اما از طريق تصدي وکالت دادگستري همچنان به داد مظلومان مي رسيد. مرحوم سيد جواد در سال 1314 يا 15 در اثر مشاجره و درگيري لفظي با (داور) وزير عدليه ي رضاخان، غيرت علويش به جوش آمد و يک سيلي نثار وي کرد که در اثر آن سه سال به زندان افتاد. شهيد پس از ورود به نجف اشرف، بدون کوچکترين درنگي به فراگيري مقدمات پرداخت و روابط تنگاتنگي با علماي دلسوز و بيدار و مبارز از جمله صاحب کتاب جهاني و کم نظير الغدير، آيت الله علامه اميني قدس سره برقرار کرد. آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب درباره ي شهيد مي فرمايند:(2) بايد گفت که اولين جرقه هاي انگيزش انقلابي اسلامي به وسيله ي نواب در من به وجود آمد و هيچ شکي ندارم که اولين آتش را در دل ما نواب روشن کرد. اعدام انقلابي کسروي و اعلام موجوديت فداييان اسلام بعد از شهريور 1320 و فراگير شدن جنگ جهاني دوم، ايران نيز گرفتار شرايط دشواري شد، از يک طرف مورد تجاوز متفقين قرار گرفت، و از طرف ديگر سود جوياني قلم به مزد و اجير، از آزادي سوء استفاده مي کردند و از طريق ترويج فرهنگ غربي به جان مسلمانان افتاده بودند و درصدد بودند تا آنچه رضاخان از طريق زور قلدري نتوانسته بود انجام دهد، از طريق قلم و نگارش با مخدوش نمودن تاريخ اسلام انجام دهند. «احمد کسروي» از جمله افرادي بود که خط معارض و مهاجم عليه اسلام تشيع را دنبال مي کرد. او نه تنها در کتاب «شيعي گري» به روحانيت، مقدسات اسلامي، پيشوايان مذهب تشيع و امامان بحق و معصوم عليهم السلام حمله مي کرد، بلکه در کتاب هاي صوفي گري، بهاييگري، مادي گري و حتي تاريخ مشروطيت، مقدسات ديني و روحانيت را مورد حمله قرار داد. نواب با کتاب هاي کسروي در نجف آشنا شد و موجي از احساسات مذهبي و ديني وجودش را فرا گرفت. کتاب ها را نزد علما برد و از آن ها نظر خواست. همه حکم به مهدور الدم بودن نويسنده ي کتاب ها دادند. سيد در اواخر 1323، وارد تهران شد و بدون درنگ به خانه ي کسروي رفت و او را از گفتن و نوشتن سخنان توهين آميز به اسلام و ائمه ي شيعه عليهم السلام و روحانيت برحذر داشت و وقتي مطمئن گرديد که وي اصلاح پذير نيست، آماده ي اجراي حکم الهي شد. شهيد نواب در هشتم ارديبهشت 1324، در سر چهارراه حشمت الدوله به کسروي حمله کرد ولي توسط پليس دستگير و زنداني شد. بعد از آزادي از زندان، موجوديت فداييان اسلام را طي يک اعلاميه ي رسمي با جمله ي هوالعزيز و تيتر « دين و انتقام» اعلام کرد و اعدام کسروي را پيگيري نمود نواب صفوي به تدريج با جاذبه ي خود، جواناني چون شهيد سيد حسين امامي را جذب نمود و امامي در 20 اسفند 1324، بر کسروي يورش برد و او را زير ضربات اسلحه ي سرد و گرم قرار داد و چون فرشته ي قهر جانش را گرفت. فداييان اسلام و مجريان حکم الهي دستگير شدند و خبر اعدام انقلابي کسروي در همه جا منتشر شد و مردم مسلمان را غرق در شادي و سرور نمود. بعد از سال 1327، که جنبش ملي شدن صنعت نفت به اوج خود رسيد و فعاليت گروه هاي مخالف رژيم علني شد و اقليت موجود در مجلس مانع تصويب قرار داد «گس گلشاييان» گرديد، رژيم استبدادي شاه براي اين که حتي اقليت مخالفي نيز وارد مجلس نشود، توسط «هژير» دست به تقلب در انتخابات زد و به بهانه ي ترور شاه و دست داشتن آيت الله کاشاني در اين ترور، ايشان را بازداشت و به لبنان تبعيد کرد. فداييان اسلام «هژير» را اعدام انقلابي کردند و با نامزد نمودن آيت الله کاشاني و مصدق، گروه اقليت دوباره به مجلس راه يافت. با وجود اين که نواب ميانه ي خوبي با ملي گراها نداشت، اما با توجه به رهبريت آيت الله کاشاني و به منظور وحدت مبارزات اسلامي و ملي، از همگامي و همراهي با آن ها دريغ نورزيد. اعدام انقلابي رزم آرا رزم آرا نخست وزير رژيم پهلوي و دست نشانده ي انگلستان، با ملي شدن صنعت نفت به شدت مخالفت مي کرد و مي گفت که ملت ايران توانايي و لياقت اداره ي اين صنعت عظيم را ندارد و به عناوين مختلف در تصويب اين قانون در مجلس شوراي ملي کارشکني مي کرد. در روز 16 اسفند 1329 زماني که اتومبيل رزم آرا جلوي مسجد امام (شاه سابق) توقف کرد و نخست وزير جهت شرکت در ختم آيت الله فيض قصد ورود به صحن مسجد را داشت، خليل طهماسبي بي درنگ از پشت سر با شليلک سه گلوله او را از پاي درآورد و خود نيز توسط مأموران دستگير شد. او در بازجويي مي گويد: من نمي گويم سمندر باش يا پروانه باش چون به فکر سوختن افتاده اي مردانه باش بلي من طهماسبي هستم و باکي از کشته شدن ندارم، براي اين که خداي متعال مي فرمايد: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا في سَبيلِ اللهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ پس شما اين را مسلم بدانيد کسي که شخصيتي را تشخيص داد خائن به دين و مملکت است ترس از کشته شدن ندارد. آن ها زنده اند. ما معتقد به اين حقايق هستيم.» قتل رزم آرا در دل رژيم چنان وحشتي انداخت که دولت بعدي (حسين علاء) نتوانست با ملي شدن صنعت نفت مخالفتي نمايد و مجبور به استعفا گرديد و مجلس، مصدق را به نخست وزيري انتخاب کرد. آيت الله کاشاني در مصاحبه اي در رابطه با قتل رزم آرا چنين اظهار نظر کرد: «اين عمل (هلاکت رزم آرا) به نفع ملت ايران بود و آن گلوله و ضربه عاليترين و مفيدترين ضربه اي بود که به پيکر استعمار و دشمنان ملت ايران وارد آمد» و در مصاحبه اي ديگر اظهار مي دارد: «... نخست وزير مقتول در زمان حيات خود از منافع شرکت نفت جنوب و سياست استعماري انگلستان به شدت حمايت مي کرد. چون عموم طبقات مردم ايران با تصميم قطعي و خلل ناپذيري براي کوتاه کردن دست طمع سياست استعماري نفت جنوب قيام کرده بودند، پافشاري رزم آرا براي مقاوت در مقابل افکار عمومي ملت ايران و حمايت از شرکت نفت باعث خشم شديد و عمومي مردم ايران گرديد و جواني غيور، وطن پرست و متدين از ميان مردم ايران برخاست و نخست وزير بيگانه پرست را به جزاي اعمال خود رسانيد...(3) در مرداد 1331، ماده ي واحدي به تصويب مجلس رسيد که چون خيانت حاجي علي رزم آرا بر ملت ايران ثابت گرديده، هر گاه قاتل او استاد خليل طهماسبي باشد به موجب اين قانون مورد عفو قرار مي گيرد. بدين ترتيب در 23 آبان همان سال، طهماسبي پس از دو سال و اندي از زندان آزاد گرديد.(4) آيت الله کاشاني در پي آزادي شهيد طهماسبي او را به عنوان «شمشير برّان اسلام» و «مجري اراده و افکار ملت ايران» مورد ستايش قرار داد.(5) پايان کار فداييان اسلام فداييان اسلام از راه تشکيل جلسات تفسير قرآن و اسلام شناسي بر اساس مکتب تشيع، به فعاليت خود ادامه مي دادند و پرچم سبز و سفيد خود را با کلمات زيباي «لا اله الا الله، محمد رسول الله و علي ولي الله» آراسته بودند. در آن موقع در دولت حسين علاء پيوستن ايران به پيمان بغداد مطرح بود که در حقيقت ايران يکي از اقمار منطقه ي انگليس و امريکا مي شد. فداييان اسلام در 25 آبان که علاء براي شرکت در ختم مرحوم سيد مصطفي کاشاني وارد مسجد امام (شاه سابق) شد توسط مظفر ذوالقدر هدف قرار گرفت اما گلوله به او اصابت نکرد و جان سالم به در برد. در اول آذر 1334، نواب و خليل طهماسبي و عبدالحسين واحدي و جمعي ديگر از فداييان اسلام دستگير شدند و در يک محاکمه ي فرمايشي نواب، سيد محمد واحدي و مظفر ذوالقدر محکوم به اعدام و همگي در حالي که اذان مي گفتند، تيرباران شدند. جمعيت فداييان اسلام و بخصوص رهبر آن، نواب صفوي و معاون او، سيد عبدالحسين واحدي در تقويت و روي کار آمدن جبهه ي ملي و تصويب ملي شدن صنعت نفت ايران و انتخاب اعضاي جبهه ي ملي به نمايندگي مجلس بازگشت آيت الله کاشاني از تبعيد، نقش اساسي داشتند و اگر قيام مسلحانه ي آن ها نمي بود و رژيم پهلوي از اين جمعيت حساب نمي برد، هيچ يک از موارد ياد شده عملي نمي شد. نامه ي شهيد نواب صفوي به دکتر مصدق(6) شهيد قبل از کودتاي 28 مرداد 1332، در نامه اي به دکتر مصدق او را از سقوط دولت با خبر و به وي جهت اجراي احکام الهي هشدار مي دهد. «هو العزيز آقاي دکتر محمد مصدق نخست وزير پس از سلام، شما و مملکت در سخت ترين سراشيب سقوط قرار گرفته ايد. چنانچه احساس کرده و معتقد شده باشيد که نجاتبخش شما مملکت، اجراي برنامه ي مقدس پيغمبر اکرم صلي الله عليه وآله مي باشد و پس از تمام جريانات گذشته آماده ي اجراي احکام مقدس اسلام باشيد، قول مي دهم که شما و مملکت را به ياري خداي توانا و به برکت اجراي احکام و تعاليم عاليه ي اسلام از هر بدبختي و سقوط و فسادي حفظ نموده، به منتهاي عزت و سعادت معنوي و اقتصادي برسانم.» 8 شوال المکرم ه.ق 1372 30 خرداد ماه ه.ق 1332 شهيد از زبان همسرش خانم «نيرالسادات احتشام رضوي» چنين مي گويد: «... خدا رحمت کند، مادرش مي فرمود: نواب يک استعداد خاصي داشت... اين قدر استعدادش فوق العاده بود که سالي دو کلاس مي خواند. بعد از اين که دوران ابتدايي تمام مي شود در دبيرستان صنعتي «ايران – آلمان» شروع به درس خواندن مي کند... و در همان دوران تحصيل به نفع اسلام و عليه پهلوي مبارزه مي کند. او يک حالت مبارزه و يک روح با شهامتي داشت که عجيب بود. در همان زمان، مجلس قانوني را تصويب مي کند که نواب مخالفت مي کند و 1500 و 1600 نفر از دانش آموزان را جمع مي کند و تظاهراتي را جلوي مجلس راه مي اندازد که رژيم را وا مي دارد تا درخواست فوق را بپذيرد. اما نواب و همراهانش پذيرش زباني را کافي ندانسته، درخواست پذيرش مکتوب موضوع را مي کنند. لکن عوامل رژيم به جاي پاسخ مثبت اقدام به تيراندازي مي کنند که در نتيجه يک نفر به شهادت مي رسد... بعد از اين که ديپلم مي گيرد به آبادان مي رود وارد شرکت نفت مي شود. آن جا که کار مي کنند يکي از متخصصين انگليسي به يکي از کارگرها سيلي مي زند. آقاي نواب بسيار برانگيخته مي شود و مي گويد: واي بر شما که يک کارگر ايراني را يک انگليسي بزند و همه سکوت کنند، در حالي که آنان در کشور ما هستند و از منافع ما استفاده مي کنند، و يک عده کارگر را عليه آنان جمع مي کند. آن متخصص انگليسي مي آيد و عذر خواهي مي کند، ولي شهيد نواب مي گويد، نه خير بايد قصاص بشود، که اين امر منجر به شورش مي گردد. آن گاه تصميم مي گيرند نواب را از بين ببرند که دوستان نواب او را مخفيانه از بصره به عراق مي فرستند. نامه ي شهيد به فرزند خويش شهيد در فروردين 1334، خطاب به فرزندش مهدي، اين نامه را مي نويسد: «فرزندم مهدي عزيز: صفحه ي دلت بايد آيينه اي باشد که حقايق قرآني در آن منعکس گرديده و از آن به قلوب ديگران رسيده، محيط شما و اجتماع دور و نزديک شما را منور کند. اين قرآن و آن صفحه ي دل پاک شما. سلامي براي هميشه از دلم برايت، و محبت خدا و محمد و آلش هميشه در دلت.» پي نوشتها: 1- سوره ي آل عمران، آيه ي 169. 2- مجله ي پانزده خرداد، شماره ي 5 و 6، ص 7. 3- گذشته چراغ راه آينده است، ص 570. 4- مسايل سياسي – اقتصادي نفت ايران، دکتر ايرج ذوقي، فصل ششم، ص 261. 5- مجله ي پانزده خرداد، شماره ي 3، سال 1370، ص 36. 6- مجله ي پانزده خرداد 1373، شماره ي 17، ص 128. کتابهایی که درباره فداییان اسلام توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده: فداییان اسلام به روایت تصویر رهبری به نام نواب نواب اسطوره مهر نقش فدائیان اسلام در تاریخ معاصر ایران یادواره شهید نواب صفوی خاطرات احتشام رضوي خاطرات محمدمهدی عبدخدایی : مروری بر تاریخچه فدائیان اسلام جمعیت فدائیان اسلام روزنامه نبردملت جریان‌ها و سازمان‌های مذهبی سیاسی ایران رسائل سیاسی- اسلامی دوره پهلوی – جلد اول خاطرات شهيد سيد محمد واحدي بیست سال تکاپوی اسلام شیعی در ایران جمعیت فداییان اسلام به روایت اسناد روزنامه صدای سمنان مقالات مرتبط: کتابشناسی شهیدان فدائیان اسلام شهید نواب صفوی و فداییان اسلام گروهها در بایگانی سفید - گفت‌وگو با حجت‌الاسلام و المسلمین روح‌الله حسینیان گزیده ای از کتاب یادواره شهید نواب صفوی اسنادی درباره احمد کسروی نواب نوشت ... خاطراتی از نواب و فداییان اسلام

من کجا نان از کسی کردم طلب؟

مایه ننگ است که در استان خراسان مرکز شعر و ادب ایران یک بیگانه در رأس امور فرهنگی قرار بگیرد، بدون شک این واقعه در تاریخ بعنوان یک نقطه تاریک از این دوران ثبت خواهد شد.

این شخص بخاطر آنکه مبادا پست خود را از دست بدهد چنان در خدمت ارباب بی معرفت زر و زور قرار گرفته که نمی فهمد برای بافتن چند بیت شعر به چه شخصیت بزرگی توهین کرده است!! دقت کنید!! بنده برای چه کس نامه نوشتم؟ آیا از آن شخص وجهی مطالبه کرده بودم؟! اگر کرده ام مدرک بیاورند:

چه رفته است که شاگرد حضرت رحمان

هماره چشم به اِنعام دارد از اَنعام

به خاطر آنکه به حقیر بفهمانند این شعر را برای تو گفته ایم مزدورک چنین بهم می بافد:

سخنورا! که به بام کلام داری راه،

همین مَثَل بشنو از حقیر و، ختم کلام

 

همیشه بردن اشتر به بام آسان است

و سخت آن که فرود آورندش از سر بام

چرا سخن از شتر و سر بام  آورده؟

چون بنده در یخش پنجم مثنوی عشق خطاب به آقای اوباما چنین گفته ام:

صهیونیست باشد جنایتکارِ دون

آن دَغا را سرنگون کن، سرنگون

آن شتر را، هرکه بُرده پُشتِ بام

خود به پایین آورش با یک پیام

 

جواب های هوی است این هم جواب نهایی بنده به آمر و مأمور:

 

تازه دانستم که آن بک بک سرا

باعث پس رفت فرهنگ است و بس

زد  حمیدم[1]  را،  همان شاعر هنوز

عاملِ غوغا و هم جنگ است و بس

 

تازه دانستم سعایت  های اوست

گر مرا خواندند اهل نان و آب

کار او در پُشتِ پرده می کند

شاعر آبادی ما را، خراب

 

تازه دانستم که بّربّر حمله کرد

مهد فرهنگی از او ویرانه شد

تازگی در راس فرهنگ و ادب

مقتدا ، افغانی دیوانه شد

 

من کجا نان از کسی کردم طلب؟

حاتمی از سفره ام نان  میخورد

نانجیبا، کم به غیبت خیز، هان

حضرتِ حق  آبرویت می برد...

 

[1]. منظور حمید سبزواری ست

 

27 دی 1394 طارق خراسانی

به مناسبت  سالروز در گذشت  نازنین نظام شهیدی

 

نازنین نظام شهیدی در یکم اسفند ماه 1333 به دنیا آمد.  بیست و پنج سال داشت که با او آشنا شدم . آن زمان در رادیو مشهد گوینده بود و اگر اشتباه نکرده باشم  در سال 1354 با دوستم جواد ازدواج کرد، رابطه ی خانوادگی ما با نازنین تا شش ماه قبل از درگذشت وی ادامه داشت و من بیشتر اوقات  سنگ صبورش  بوده و به خاطر اعتمادی که به من داشت صندوقچه ی اسرار زندگی اش بودم...

انسان آزاده و مهربانی بود ودر وادی شعر، شاعری جدی و برای شعر و ادب و اهالی آن ارزش بسیاری قایل بود.

زبان او در شعر کاملا مستقل بود و بیشتر اوقات زندگی اش را به سرایش می گذراند.

دو سال قبل از فوتش یک شب آپارتمانش آتش گرفت و معجزه آسا او ونگار از مرگ حتمی نجات یافتند.

خانواده اش نیز اهل ادبیات و شاعری بود. مادرش ویسه حبیب‌الهی خود از شاعران بزرگ مشهد و  از اعضای پر و پا قرص انجمن ادبی فرخ بود. تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات عرب تا مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه تهران به پایان برد.

وی نخستین کتاب خود را با عنوان «ماه را دوباره روشن کن» در دهه شصت خورشیدی به چاپ رساند.

او عضو هیأت داوران جایزه «شعر امروز ایران – کارنامه»،  بود.

نازنین نظام شهیدی با انتشار سومین کار خود بر سه‌شنبه برف می‌بارد به شهرت فراوانی رسید و شعر سه شنبه  روشن بینی ناخود آگاه  او بر رفتنش بود ...

وی در ۲۸ دی ماه سال ۱۳۸۳ خورشیدی در سن پنجاه سالگی، ساعاتی بعد از شرکت در مراسم جایزه شعر کارنامه، در منزل نگار اسکندر فر، بر اثر لغزش پا و اصابت سرش به میز درگذشت. جسد وی به مشهد منتقل و بنا به وصیت در کنار مادرش به خاک سپرده شد.

جانش شاد و قرین رحمت الهی باد.

 

چند شعر از نازنین نظام شهیدی

بر سه شنبه برف می بارد


برف پاکن ها
دست تکان می دهند.
بر سه شنبه برف می بارد.
دست تکان می دهیم:
- " خداحافظ... "

برف پاکن ها
از روی تو
برف سه شنبه را
می روبند

من دست تکان می دهم
نقش تو را پاک می کنم
- " خداحافظ... "

بر جاده خالی برف می بارد
و برف پاک کنی
دیوانه وار
به این سو و آن سوی جدار گلو
می کوبد.

در گلویم بر نام تو برف می بارد...

 بازی
دمی دیگر
از رویا
باز می مانیم

چنانکه باز می ماند
از بازی
کودک تنهایی
که بادکنک ارغوانیش
یکدفعه می ترکد
و آوار هوایی پاره پاره
در گلو ناگاه...

دمی دیگر
رویا در خانه ی شنی
ته می نشیند

قلعه هایی بی سوار
باروهایی بی عبور خاتونان...

دمی دیگر امّا
عشق را به من بدهید
تا به دیواره های جهان
خطّی
در امتداد خود بکشم

آنجا که باز ماند
من باز مانده ام...

دوستمان که ...
دوستمان که نمی دارند
دریچه های ویرانیم

شاید ترکی گنگ بر دریچه ی متروکیم
یا باز همان چراغ خاموشیم
در آینه ای کهنه می تابیم
به خیابان بی انتها و خاکستری عصر،
می نگریم
بی تجسّد آشنای هوایی
تا هوایی مان کند.

دوستمانم که نمی دارند،
آیینه های ویرانیم.

مراسم
ختم انجام شده بود
و می شد رنگ های سیاه را برچید.
پس شب را از پشت شیشه ها برداشت
تازد تا در گنجه ی رخت های کهنه بگذارد.

آن سو، اما مرگ
سیاهی گربه ای را داشت
که میان پنجره ی روشن نشسته بود
و زردی روز را بر پنجه می لیسید

ماه را دوباره روشن كن
ترانه ی تاریك

پس باد
ترانه ی تاریك زمین بود
كه بر گوش زمین شنی
می خواند .
و برخاك زرد
خط می نوشت
تا بیاد بماند
آنچه ویران كرد .
و باد بود
دست تاریكی
كه ابر روشن را
بهم می ریخت
مباد ببارد
پاك شود
دستنوشته ی شومش.
و باد بود
به جستجوی كوچه ی ویران
كه بیهوا
تك سو چراغ پشت پنجره را
می كشت .

اژدهای سیاه

نه صدایی ،نه روشنا
خانه خاموش است .
وقتی سیم و شماره گیر
اژدهای سیاهی است.
گوشی تلفن خفته
گردونه های زنگ فراموش
زنگی كه معنی دمیدن روز است
و امواج عشق را در مدار حیات
تا انتهای زمان
پیش می برد .

خانه خاموش است
اژدهای سیاه
روی روز خوابیده است.

بر سه شنبه برف می بارد

قرن مفرغ

تا دست های مرا رها كردید
در كوچه گم شدم

و تا باز بگردم
از من
جز چند ذره نامرئی
و چند تراشیدگی حرف
هیچ در هوای كوچه نمی چرخد

دوستمان كه ?

دوستمان كه نمی دارند
دریچه های ویرانیم
شاید تركی گنگ بر دریچه ی متروكیم
یا باز همان چراغ خاموشیم
در آینه ای كهنه می تابیم
به خیابان بی انتها و خاكستری عصر
می نگریم
بی تجسد آشنای هوایی
تا هوایی مان كند .

دوستمان كه نمی دارند
آیینه های ویرانیم.

صبح

با لبخند ابری اش
صبح می آید
بر شیشه می ایستد
مثل كودك گیجی
سرك می كشد
اینك من اتاقی مه گرفته ام
كه اشیا ساده ام یك دم
توری سپید می پوشند
و یاد می گیرند
ترك های خود را
به مرهمی بپوشانند

سر از دامان ابری شهر
برگرفته است
زنی كه آن سو میان ملافه ها
پلك باران گرفته اش را
باز می كند
با لبخند ابریش
یكدم
صبح گیج را می نگرد :،

جهان آشناست
و همچنان آفتابی نیست.

اما من معاصر بادها هستم

3

چرا شما نمی گویید
در فصل بعدی داستان
من كجای این خانه ایستاده ام
و بروز ماه بر انگشت من
چه ساعتی خواهد بود ؟
من كه از ایفای روشنی ،شكایت نكرده ام
فقط آیینه را گم كرده ام
و ساعتی را كه وقوع این خانه ی تاریك است .

9
همه چیز
احتمال وسیعش را از دست می دهد حالا كه نیستید
و احتمال رنگ سپید ،كم رنگ است
یعنی ظهور این آفتاب ،قطعی نیست
و خانه بر كلمات شما نمی چرخد.

11
بیایید بادها را ترجمه كنید
باران ها را
و این سكوت وسیع را در من
حالا كه این قدر بیهوده ام با دست هایم ،خانه ام ،خیابانم
برای سامان تمام آن كلمات باز بیایید

باز بیایید با كلماتی به طالع نو
زیر نوری كه از شكافی نامرئی در كیهان می تابد
تا من گزارشم را از ظهور شما و این جهان كبود
یك جا تمام كنم .

23

بگذارید تنها من گریه كنم.
برای پایان این خیابان
سوگواری من كافی است.
شما لبخند بزنید
دست سایه كنید
و از عبور تابستان
بر پیكره ی اتوبوس ها شاد بمانید

 

 

داستان عسل...

مشهد بودم همراه با همسر و شیرین کننده ی لحظات زندگی مان در این روزگار تلخکامی ها....

عسل را می گویم ؛ کاسکوی دم قرمز و به عبارتی جان من و همسرم .

ما هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم ؛ اما فاجعه ای در شرف وقوع بود.

درب ماشین را گشودیم ،خسته و خواب آلوده قدمهای سستمان را روی سطح خشن و چغر آسفالت گذاشتیم ،قصد ورود به هتل محل اقامتمان را داشتیم که ناگهان در اثر سقوط قفس از دستم آن هم ساعت 11 شب 21  دی در مقابل هتل میامی  آن فاجعه ی بزرگ رقم خورد ...

سقف بالای قفس جدا و عسل با وحشت از قفس به بیرون پرتاب شد و ناگهان چون عقابی تیز پرواز به مقصدی نا معلوم پرکشید...دریغ و افسوسی به سراغم آمد و شاید برای لحظه ای کوتاه به یاد داستان زیبای «طوطی و بازرگان» مولانا افتادم ؛ اما این قیاسی مع الفارق برای طارق بود!!برمن و همسرم که تنها انیس و مونسمان را از دست رفته می دیدیم دقیقه ها و بل ثانیه ها به تلخی و سختی می گذشت.آه...آه...طوطیکم!چه سرنوشت شومی در انتظار توست؟نمی دانم می دانید یانه که پرنده های قفسی زبان بسته آن هم از نوع کاسکو بیش از چهل متر توان پرواز ندارند و آنگاه که این پرواز به پایان برسد پرنده ی زبان بسته چون تکه ای خمیر سقوط آزاد می کند و ...الفاتحه....غرض اینکه:

تا صبح نه من و نه همسرم خواب به چشمانمان ره نجست.

اگر عسل در خیابان تهران[امام رضا(ع)] فرود می آمد زیر چرخ اتومبیل ها  له می شد ...

اگر بر زمین  یعنی پیاده رو می نشست به سرعت لقمه ی چربی برای  یکی از  گربه های گرسنه ی آن حوالی می شد.

نذر کردم ...

دوباره ... غذای امام حسین ولی این بار تا آخر عمرم...

قبلا   چنین نذری آن هم به مدت 14 سال برای  نجات  از بند مشکلی عظیم کرده بودم که به انجام رسیده بود...

همسرم تا پایان عمر نذر کرد که هر سال در روز پیدا  شدن عسل یک گوسفند به مهمانسرای حضرت رضا(ع) هدیه کند.

تا صبح در هوای بسیار سرد مشهد در کوچه پس کوچه های خیابان تهران با چشم گریان قدم  میزدیم ...

و هیچ اثری از عسل به دست نیاوردیم....

به سرعت اطلاعیه ای تهیه  و مبلغ 2000000 تومان هدیه برای کسی که عسل را بیابد و به ما بدهد تهیه و  بر در و دیوار منطقه چسباندیم...

همسفرم  وقتی از ماجرا با خبر شد به اتفاق همسرش خود را سراسیمه به ما رساند و آن دو در کار چسباندن اطلاعیه  بسیار همکاری کردند...

هق هق گریه های همسرم از شب گذشته لحظه ای قطع نشده بود... وقتی  در ذهنم  مجسم می کردم این پرنده، شکار یکی از گربه ها شده حال مرگ  به من دست می داد ... که ناگهان یک فکر به سراغم آمد... و آن رفتن به پرنده فروشی محلی که عسل را گم کرده بودیم...

پس از پرس و جو،  به فروشگاه پرندگان وایدا واقع در نبش  چهار راه لشگر به طرف فلکه عدل خمینی، اولین مغازه هدایت شدم...

در آنجا بود که متوجه شدم  صبح 22 دی عسل را جوانی جسته و از آن عکسی تهیه کرده  و به مدیر فروشگاه نشان داده است و پرسیده بود نام این پرنده  چیست ؟

او هم می گوید این پرنده کاسکو ... غذایش؟ تخمه ی آفتاب گردان

لطف خدا پول همراهش نبوده و مبلغ خرید غذای کاسکو که ده هزار تومان میشده را با کارت می پردازد...

این اطلاعات به ما داده  شد ... دیگر برایمان محرز بود عسل شکار گربه ها نشده و زنده است ...

به سرعت برای شناسایی آن جوان اقدامات لازم را انجام دادیم ...

ساعت 11  صبح 24  دی در مقابل درب  منزل جوینده عسل جناب آقای علی روح بخش بودیم... چه نام و فامیل زیبایی...

وقتی زنگ درب را زدم درب خانه به روی مان باز شد و با قدم های لرزان و بادلی پر از بیم و امید به طرف آپارتمان آقای روحبخش حرکت کردیم ...

خانم مومنه ای که چادر سفیدی بر سر داشت با رویی خوش درب را باز کرده و منتظر ما بود...

تعجب کرد که چگونه ما این خانواده را می شناسیم زیرا  او تا به حال ما را ندیده بود ...

همسرم بغض اش ترکید و فریاد زد: « خانم عسلم ... کاسکوی من اینجاست ؟»

وی گفت:« بله بفرمایید داخل...»

عسل در قفس کوچکی  روی پیشخوان آشپزخانه بود...

من و همسرم به شدت می گریستیم ... اشک شوق ...

پدر خانواده گفت رسول کیست؟ گفتم من ... گفت خیلی دلم می خواست شما را ببینم چون این پرنده مدام می گفت: « رسول جون  عاشقتم»

گریه ی شوق امانم را بریده بود و علی ، یابنده ی عسل را در آغوش کشیده  و از او تشکر کردم...

هدیه ای تقدیمش کردم و گفتم علی جان خواستی برایت یک کاسکو می آورم ولی توصیه می کنم  از نگهداری این پرنده اجتناب کن چون زود خود را در دل صاحبش جای می دهد و این وابستگی  خیلی خطرناک است...و حال به این نکته می اندیشم که یافتن دوباره ی عسل بیشتر شبیه یک معجزه بود.در سطرهای بالاتر گفتم که توان پرواز چنین پرنده هایی -پرنده های قفسی-بیش از چهل متر نیست ؛ اما عسل ما بیش از 400 متر پرواز کرده بود و آنگاه محل فرودش بام خانه ی آقای روحبخش مقرر شده بود.عسل سقوط آزاد نکرد و طعمه ی گربه های محل هم نشد...این تنها انیس و مونس زندگی من و همسرم به آغوش ما بازگشت بی آنکه کمترین آسیبی ببیند و من این را معجزه می نامم....و حسن ختام را دو بیت از خوش عمل کاشانی عزیز قرار می دهم که وقتی ماجرای عسل را شنید سرود و برایم پیامک زد:

عسل به خانه ی طارق دوباره بال گشود

یقین که کرده هدایت کبوتر حرمش

عجیب نیست گر ایشان و همسرش گویند:

هزار جان گرامی فدای هر قدمش....

 

 طارق خراسانی (رسول احمدی)

26 دی 1394

جانِ غواصِ ذرّه پیـمایم

نوع شعر: خوشه ای

جـانِ غـواصِ ذرّه پیـمایم

رفته تا کُنهِ ذرّه ی خُْردی

 

آخرین جـــزء ذرّه را دیده

آری آری...، خدای نادیده

 

آذر 1394 طارق خراسانی

دعا

 

و العصر ان الانسان لفى خسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر 

الهی در این عصر  پر از ظلم و جنایت، تو را به عظمت بی نهایتت ، به جان مقدس محمد و آل محمد که درود ها بر یک یک  آنان باد و به حق شهدا، صالحین ، عابدین پاک و یاران دردمندت این انقلاب بزرگ را از  هرگونه گزند دشمنان محفوظ و مصون و رهبر عزیزمان را سلامت بدار ...

مشهد مقدس طارق خراسانی