جهان آفرین بر جهان یار باد ماه را باید تماشا کرد و رفت | ۱۴۰۳/۰۱/۰۱ - ۱۴۰۳/۰۱/۰۷

حال دریاچه خوب، عالی شد

گرچه سدها دوباره خالی شد
حال دریاچه خوب، عالی شد
درد دریاچه را نفهمیدند
یا که دانسته ماست مالی شد
می رود آب و باز می گویند
جمله تبخیر و خشکسالی شد
پل دریاچه خوب می داند
ها! چه داند؟ عجب سئوالی شد!
دلِ دریاچه را شکستند و
پشتِ یک ملتی هلالی شد

طارق خراسانی

مسند خورشید

تا که دلبر خبر از منزل جاویدم داد
مژده بر نقطه ی پایانی تردیدم داد

نا امید از نگه مستِ نگارم بودم
دستِ غیبی به سحر، رایتِ امیدم داد

چه گناهی ست؟ اگر حاصلِ تاکی خوردم
تاک از شیره ی جان، باده ی توحیدم داد

تُهمَت آمد که به خاکم بنشاند، امّا
قاضی پرده نشین، مسندِ خورشیدم داد

صبر کردم به بلایی که در آن بود فنا
بختِ پیروز اگر بوسه به تمجیدم داد!

کور باد آنکه روا دید به من دوری را
از بهشت تو به یک سیب، روادیدم داد

بوسه ی گرم تو نازم که به فتوای جنون
حکم بر رفع غم و محنتِ تبعیدم داد

طارق خراسانی
14 شهریور 1400

نی ام انسان والایی، ولیکن
مقیمِ خطه ی باطل نبودم


خدا را شکر در هنگامه ی درد
نبردم نان کس، قاتل نبودم

طارق خراسانی

صلاح کشور اسلام فقیهان دانند

ما، در این وبگاه قبل از ریاست جمهوری جناب رئیسی نوشته بودیم قوه قضائیه برای مبارزه با فساد اقتصادی باید به دولت ورود داشته باشد و به لطف خداوند سبحان زمانی که آقای رئیسی، رئیس قوه قضائیه به ریاست جمهوری انتخاب شدند عملا این طرح اجرا شد و برکات آن را هم همگان دارند ملاحظه می کنند.

باید دولت اسلامی از فساد اقتصادی مبرا گردد که اساس و پایه ی حکومت الهی ما بر مبنای قسط اسلامی ست اگر بنا باشد گروهی وارد سیستم شوند و دست به چپاول بزنند فرق آنان با انگلیس، آمریکا و صهیونیست ها در چیست؟

و اگر بنا باشد ملت اسلام را از خارج و داخل مورد چپاول قرار دهند این حکومت بی هیچ شک و شبهه ای از درون متلاشی و نابود خواهد شد.

قوه محترم قضائیه بصورت جد باید قانون از کجا آورده ای را به اجرا گذاشته و چشم خود را ببندد و هرکس در این چهل و چهار سال هستی مردم را غارت کرده اموال‌ آنان مصادره و در اختیار دولت اسلامی قرار گیرد تا ولی دوم با سربلندی و دست باز بر امورات کشور نظارت داشته باشد.

ما می دانیم انسان طمع کار است، هرچه داشته باشد باز بیشتر می خواهد و تنها خاک گور می تواند چشم های حریص بسیاری از انسان های زیاده خواه را پر کند.

بنده سال‌های گذشته گفتم کسی می تواند ولی قدرتمندی بعد از ولی محترم دوم باشد که به امور کشور داری و سیاست بین المللی کاملا واقف باشد.

بنا به دلایلی می دانم ولی عزیز از بنده ناراحت هستند آن هم بعلت سعایت هایی که شده مثلا دوبیتی بنده برای بیداری مسئولین دولتی سرودم و تصویری در آن بود که بانویی خری را نصیحت می کرد نامردان پست این موضوع را بگونه ای دیگر به عزیزی انتقال دادند بنده برای نجات کشور می گویم، نه خوشامد رهبر عزیز و فرزند ایشان، بنده به ماندگاری انقلاب فکر می کنم نه عزیز شدن خودم آن کسی که می تواند بعد از ولی دوم کشور را به درستی رهبری کند فرزند رهبر است حالا اگر برای مدتی شورای رهبری در زمان حیات رهبر عزیز تشکیل شود عالی ست زیرا رهبر گرامی بعنوان ولی و رئیس شورا می توانند شورا را کمک کنند تا در مسیر سلامت و نجات ایران حرکت کند ضمنا اعضای شورا کاملا با یکدیگر هماهنگ خواهند شد و بعد از مقام‌معظم رهبری عالی ترین فرد شورا بعنوان ولی سوم‌ انتخاب خواهد شد.

دشمنی که شبانه روز با سخنان سخیف و تهمت های ناروا و بزرگ در صدد تضعیف رهبری می باشد در این راستا با شکست بزرگی مواجه خواهد شد.

البته این یک عقیده است و صلاح کشور اسلام فقیهان دانند.

سه دفتر  (سی غزل)

از : طارق خراسانی

سی غزل _ دفتر اول

1

تو را ندیده به دیده، به چشمِ جان همه دیدم
به گوشِ تن نشنیده، صدای تو بشنیدم

به پَرده های حجابت، چه پَرده ها که دَریدم
به بوی خلوتیانت، چه خلوتی که گُزیدم

چو راز سینه بگفتم، به پیرِ باده فروشان
بنوش باده بگفت و چه باده ها بکشیدم

به دیده گر چه ندیدم تو را، به چشم بصیرت
درونِ ذرّه ای آخر، نشانه های تو دیدم

خبر زعالم بالا، میسَّرم نشد هرگز
حضیض لذَّت دنیا، چه راهِ خانه بُریدم!

ز بارِگاهِ طریقت، رسیده ام به حقیقت
لباسِ عافیت آنجا، به یُمنِ باده دریدم

چه بار های امانت، به دوشِ من بنهادی!!
خَمید بار و تو دیدی، که بُردم و نَخَمیدم

حدیثِ گریه بگفتی، حدیثِ ناله شنیدم
به گریه های شبانه، به دشتِ ناله دویدم

به انتظار بگفتی: بمانم و همه ماندم
به بامِ حسرتِ عشقت، نشستم و نپریدم

چه روزگار سیاهی، مرا که بی تو سَر آمد
چه زَهر هاي هلاهل، ز جامِ هجر، چشیدم

به کوچه باغِ دل من، مخوان سرودِ جدایی
که دردِ بندگی ات را، به جانِ خسته خریدم

2

بوی عنبر، بوی جان آورده ام
هدیه ای بر دوستان آورده ام

از دیارِ لاله های پَرپَرم
بوسه، بوسه، ارمغان آورده ام

پیرگون شب ناله ها را بس کنید
صبح را بختِ جوان آورده ام

در حوالی دلم شادی کنید
شعر جان بخشی از آن آورده ام

شبنمی میگفت با شاخِ گلی:
رازی از نقشِ جهان اورده ام

مژده ای از آستانِ دولتِ
دلبرِ جانِ جهان اورده ام

آب با خورشید را در هم زدم
یک بغل رنگین کمان آورده ام

مولیانِ بوسه ها دارم به لب
بوی جوی مولیان آورده ام

بهر خواب نرگسِ جادوی یار
بِستری از پَرنیان آورده ام

تا بیاموزیم رسم عاشقی
یادِ یارِ مهربان آورده ام

خوشه های شعر زیبای دَری
کم که نه ، یک کهکشان آورده ام

تا که کام تلخمان شیرین شـود
یک غزل شیرین بیان آورده ام

ای كه می گفتی چنین خواهد دلم
بر دلِ تو آن چنان آورده ام

از دیارِ رودکی،اشعارِ تر
گونه گون یک کاروان آورده ام

موزه ی شعر و ادب را بس گهر
طارق از طبعِ روان آورده ام

3

مراخیالِ تو خود بی خیالِ عالم کرد
همان خیال تو ما را دچار این غم کرد

هزار بوسه برایم به ارمغان آرند
به چشم مستِ تو حاشا ارادتم کم کرد

چه “بارها “که نهادی به فتنه بر دوشم
تو شاد رفته و این بار پشتِ ما خم کرد

فدای چشم تو بانو، که موجِ چشمانت
امیدِ بودن و ماندن به دل چه محکم کرد!

چکاوکانه سرودی به روی شاخه ی شوق
ترانه بغض مرا مثلِ عشق مبهم کرد

بهار مژده ی آغوش باغ می دادم
اگرچه بعد تو باران غمم مسلم کرد

پرنده باش که شاید توان به همَّتِ عشق
سفر به خانه ی خود برخلافِ آدم کرد

مهر ماه 1378

4

جُسته‌ام‌ آن‌ خُردِ نا پیدای را
خالقِ یک قطره تا دریای را

در درون‌ِ ذرّه ای همچون صدف
یافتم‌ آن‌ گوهرِ یکتای را

مرغِ عشقم‌ خواند یارم، زیرِ پَر
تا کشیدم گنبد خضرای را

ذلَّتم‌ را دید اگر بخشیده است
از حضیضِ ذلَّتم بالای را

چون‌ عطا کردی مرا، یارب مگیر
تا نجاتم عُروَة الوثقای را

"جان" مرا همپای شادی و غم‌ است
کی رها سازم چنین همپای را

من‌ رها کردم‌ مَنیَّت را ، تو هم
خود رها کن‌ آن "مَنِ" خود رای را

1385
پ . ن
در توضیحِ جسته ام آن خرد ناپیدای را:
تئوری بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره از حقیر بوده و در کتاب چشم سوم آمده است .
همه می دانیم که ذره بی نهایت ریز می شود ، زنده یاد دکتر حسابی با بیان نظریه بی نهایت ذره مرد علمی سال شد و هایزنبرگ دانشمند آلمانی بر مبنای آزمایش یانگ دریافت ذره با شعور است .
با عنایت به این دو موضوع مهم علمی ، سال ها پیش بنده اعلام کرده ام که بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره وجود دارد به توضیحی بهتر هرچه ذره را ریز کنیم ذره ای به دست خواهد آمد که باشعور تر و توانا تر از ذره قبلی خواهد بود و کاملا روشن است در بی نهایت ذره بی نهایت شعور و توانایی وجود دارد .
اکنون سوال می شود کدام‌ موجودی در هستی دارای بی نهایت شعور و توانایی ست؟
جواب کاملا روشن است خداوند عالمیان .
بنا بر این تئوری خداوند ریز ترین ذره ی هستی ست
پس چرا می گوییم‌ الله اکبر ؟ به خاطر آنکه هستی بی نهایت است و از ذره تشکیل یافته و خداوند در کنه هر ذره ای وجود دارد
اثبات این تئوری بسیار ساده است و قبلا در مقالات و کامنت ها آن را بیان داشته ام و اکنون در اینجا برای چندمین بار بر اثبات آن نکاتی را بیان می کنم .
قد و قواره عامل ایدز یک انگستروم است یعنی یک ده میلیونیم میلی متر یعنی یک میلی متر به ده میلیون تقسیم شود یک قسمت از آن ده میلیون را یک‌انگستروم می نامند .
عامل ایدز قیل از حمله به یک سلول ، پنج جاسوس خود را برای بررسی توانایی های سلول به سلول می فرستد و آنان پس از بررسی به عامل ایدز اعلام‌می کنند که سلول دارای چه توانایی هایی می باشد ، سپس عامل ایدز بسرعت تغییر ماهیت داده و به سلول حمله کرده و آن را نابود می کند دانشمندان در آمریکا یکصد و پنجاه نفر را شناسایی می کنند که در محیط آلوده به ایدز بوده ولی دچار بیماری ایدز نشده بودند.
پس از بررسی متوجه می شوند وقتی جاسوسان عامل ایدز وارد سلول ها می شوند، از سلول ها اطلاعات غلط دریافت می کنند به عبارتی روشن تر سلول ها جاسوسان ایدز را فریب داده و وقتی عامل ایدز به سلول حمله می کند نابود می شود .
این قوی ترین دفاعیه بر اثبات این تئوری ست .

خداوند در قرآن کریم در ارتباط با احاطه همه جانبه و قدرت مطلقه خود بر انسان می‌فرماید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید»؛[1] ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏‌هاى نفس او را می‌دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیک‌تریم.
از سویی دیگر تمام هستی را ذرات تشکیل داده اند و شبانه روز با دقت باور نکردنی در آفرینش هستی نقش خود را ایفا می کنند ، از عزیزان سوال می شود ذرات این همه شعور را از کجا کسب می کنند؟
با توضیحاتی که در بالا داده شد فرمانروای عالم در ذره حضور داشته و بی نهایت شعور و توانایی آن قادر متعال باعث می شود تا ذرات بدانند چه باید بکنند.

5

دیده ام لحظه های آنی را
ناگه هان های ناگهانی را

صحنه ی بوسه های نارس را
میوه ی کالِ مهربانی را

بی خیالیِ مَردِ بازنده
داده بر باد زندگانی را

غارتش درد و درد و درد و درد
بنگرش با غمان تبانی را

خنده بر تهمتِ جگرسوزی
بُرده از یاد ظلمِ جانی را

پرسی ام لحظه های زیبا را
بشنو این حرفِ آسمانی را

وَه چه خوب است دیدنِ دلبر
وان شکرخندِ یارِ جانی را

طارق خراسانی

5 خرداد 1402

6

دیدم که یکی مرد خدا بود و مروِّت
هم اهلِ صفا بود و هم او اهلِ محبت

خاموش و به لب زمزمه ذکر خدا داشت
چون آهوی رَم کرده فراری ز قضاوت

در جمع به یک گوشه و انگار نبود او
نه گوش به غیبت بسپرد و نه به تهمت

نه چشم طمع داشت به مال دگران و
نه سخت دوان بود پی ثروت و شهرت

پرسیدم از او راهِ حقیقت ننمایی؟
آن مرد چه سر بسته مرا کرد نصیحت!

«تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگِ بیابانِ حقیقت»

7

به دل گفتم‌ کنی توصیف چشمش؟
که عالَم چشمِ وی را می پرستند

‎چه دلها بُرده است آوازِ چنگش
‎به گِردِ او ملائک حلقه بستند!

چنان‌گو شاعری هرگز نگفته
ز چشمانی که مستِ مستِ مستند

به عکس اش بارِ دیگر خیره ماندم
که “جان” و “دل “به شوق‌ از جای جَستند

‎سروده هر یک آسان مصرعی ناب
‎که در چرخِ ادب جاوید هستند

کنارِ صورتِ خورشید با عشق
دو سیاره به زیبایی نشستند…

13 مهر 1402

8

نسیم بوی تو را تا ربود، عاشق شد
دلم که چشم تو را می سرود، عاشق شد

تبر به ساقه ی مهر تو خورد و از خود رفت
همو که اهلِ محبت نبود، عاشق شد

گرفت دامن‌ِ معشوق و گفت: بَردارم
به دار بُرده شد و بی حدود عاشق شد

به کربلای وطن چشمِهای پُر خون را
گشود حُرِّ زمانه چه زود عاشق شد!

شِگفت داغِ دلی داشت لاله ی صحرا
صدای بلبل شیدا شنود عاشق شد !

مَهی مُحَجبه[1] در خاطرِ خدا گُل کرد
درود باد خدا را درود ، عاشق شد

به ماهِ خفته به خاکی مرا عَجَب نَبوَد
ستاره روی ورا تا گشود عاشق شد

[1] , منظور زنده یاد مهسا امینی ست

طارق خراسانی

۶ مهر ۱۴۰۲

9

نوش کردم به سحر شهدِ شکرخندش را
تا شنیدم غزلِ طبعِ هنرمندش را

یکی یک دانه همان ماهِ غزلخوان من است
که ندیدند و نبینند همانندش را

خوابِ خوش دیدم و افسوس که تعبیر نشد
این چه سرّی ست؟ نفهمند فرایندش را

« مثلِ آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را»

خان و مانش همه بر باد رود ، من گفتم
هر که آزار دهد دلبر دلبندش را

شادی اش را ز خدا خواسته ام ، می خواهم
تا ببینم نگهِ حالتِ خرسندش را

پند می داد بجز عشق به راهی نروم
و نباید که فرامُوش کنم پندش را

سخنش قند و نبات است ، خدا می داند
چه شود دل شنود صحبتِ چون قندش را؟!


10

چشم تو را شکوفه خورشید، زائِر است
غائب ترین نگاه، به دیدار حاضر است

تا بوسه راهِ اَمنِ غزالانِ عاشقی
آرامشی غریب در این راه دایِر است

از بس که جان فدای نگاهت نموده ام
جانم به وصفِ دیده مستت چه ماهِر است!

دیدم به چشم جان که ز هر گوشه ی جهان
بر کعبه ی نگاه تو خیلِ مسافِر است

هر کس به غیرِ قبله ی چشمت نماز کرد
در چشم عاشقان نه مسلمان که کافِر است

باطل کند به هر نظر افسون روزگار
چشمی که در قلمرو افسانه ساحِر است

آنکو ربوده است دلم را به یک نظر
نقاش ماهرست و هنرمند و شاعِر است

ابری که بوسه های مرا حمل می کند
برگریه های شام غریبانه ناظِر است

25 خرداد 1402

11

ای دلبری که با دل من آشنا تویی
بیگانه از جفایی و عین وفا تویی

تنها نه من، نَبی و نُبی نیز گفته اند
آیینه ی تمام نمای خدا تویی

دل را دخیل چشم تو بستم، عجیب نیست
بود و نبود این همه هول و ولا تویی

مجنون تر از تمامی دل ها به تو منم
لیلی تر از همیشه در این ماجرا توئی

ما کی به پای زلف رهای تو می رسیم؟!
مستانه، شاد، از همه عالم رها تویی

ای مستجاب دعوه، دعایم نمی کنی؟
دانسته ام مدام به کارِ دعا، تویی

از مژده های پوپک صحرا شنیده ام
فرمانروای دولت مُلکِ سَبا توئی

دیدم طلوع چهره ی ماهت به شامِ دل
صبح و سپیده در شبِ یلدا، دلا تویی

من آدمم عزیز که حوّای من توئی
دل را بُریده از هوس و هر هوا تویی

تا داده ام به دوش تو رایت مرا چه غم؟
آنکو کند قیامتِ کبری بپا، تویی

کی می شود که وقت سحرگه ببینم ات
شرقی ترین تلاوت شمس الضحی توئی

12

مهر تویی، ماه تویی، یار، تو
شعر خدا هستی و دلدار، تو

گوهرِ عشقی و خدا داده ای
هدیه ی ارزنده ی دادار، تو

راحتِ دل هستی و آرامِ جان
کی شوی ام موجب آزار، تو

چشمِ تو درمانِ همه دردها
حضرتِ عشقی و مددکار ، تو

زار زند بی تو دلِ عاشقم
شادی این سینه ی غمبار ، تو

ناز تو را کیست خریدار؟ من
راز مرا کیست نگهدار؟ تو

زلف کمند تو بود دارِ عشق
جان به لب آمد، هله ، بَر دار تو

بداهه

14 اسفند 1401

13

من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها…، محبت میخرم

عشقِ جامد نیستم سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشق ترم

آی آدم ها مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم

کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهر بوسه می برم

سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم

آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم

دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم

خوزستان – تنگه چزابه

14

درد آمد یک قصیده غم به سر پاشید و رفت
مثنوی وارم همه شادی به جان نوشید و رفت

خصم مادر زاد من تا دید اندوهِ دلم
در دلش خوشحال بود و ظاهراً نالید و رفت

شاد دیدم یک رباعی را ، که از خیام بود
تا مگر از غم رها سازد مرا ، کوشید و رفت

بخت را نازم، به بر شولای نیمایی به تن
او تمام غصه هایم را چو می، نوشید و رفت

داد زد فردی بیا شعرِی زُلال آورده ام
وَه چه شیرین با زلالش شادمان رقصید و رفت

از پریسکه نو عروس شعر گویم با شکوه
دست من بگرفت و بر غم های من خندید و رفت

حافظ آن شاه غزل تاج مُرَصَّع بر سرش
داد فرمان نهایی تا غمم فهمید و رفت

لشگر شعر و ادب کاخ ستم را زیر و رو
کرده بود و غم ندانستم کجا کوچید و رفت؟!

طارق آمد با مخمس های شیدایی سـرود:
«خوشه خوشه بوسه آوردم»، لبم بوسید و رفت

11 تیر ماه 1394

15

دلم بر عکس ذهنِ خسته و درمانده آگاه است
به پایان می رسد دردی که تن آزار و جانکاه است

خزان هر چند می خواهد بماند، رفتنش حتمی ست
بهارِ عشق و آزادی و شور و شوق، در راه است

به فردایی که می آید به لبها غنچه ی لبخند
شکوفا گردد و خاموش دیگر شعله ی آه است

شب اندیشان چه می دانند در فردای آزادی
فریدون بر سریرِ عزَّت و ضحاک در چاه است

به پایان تا رسد این شامِ تیره، درسحرگاهان
مرا مرغ دعا با نغمه خوانی رو به درگاه است

به یأس و نامرادی مبتلا هرگز نخواهم شد
به لب تا بوسه ی “لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه” است[1]

به یادِ یارِ دیرین، جانِ شیرینِ سفر کرده
نگاهِ طارق امشب تا سحر بر چهره ی ماه است

16

سوزی درونِ سینه من ساز می زند
شور دلی به گوشه شهناز می زند

بستم سحر به پای کبوتر دعا و رفت
هرچند باز مرغ مرا باز می‌زند

خُمخانه است “چشم تو” و دل به روی تو
یک جُرعه شاد از “خُمِ این راز” می زند

در اهتزاز پرچم عشقی که تا ابد
خلقی به سوی خویشتن آواز می زند

اعجاز اگر چه شیوه پیغمبران بود
شعرم سری به دفتر اعجاز می زند

7 دی 1402

17

کشور از آتشِ فرهنگِ ریا می سوزد
خرمنِ عاطفه را ظلم و جفا می سوزد

بهترین اسلحه ی مردمِ در بند دعاست
ریشه ی ظلم به دستانِ دعا می سوزد

به خطا رفته خودش خوب خبر دارد ، ها!
غافل از طیِ همان راهِ خطا، می سوزد

آخرِ منزلِ تزویر بجز ویرانی ست؟
سینما رکس به ما گفت چرا می سوزد

آنقدر آتشِ غم سوخت دلِ پیر و جوان
که دلِ کُلِ جهان از غمِ ما می سوزد

جُرمِ ما چیست؟ بجز آنکه خدا خواه شدیم
از شما شیخ ، خدا خواهِ شما می سوزد

بی حیایی نبود موی پریشان برباد
بی حیایی شما شرم و حیا می سوزد

سحرگاه 28 شهریور

18

در سوگ‌ زنده یاد استاد حمید سبزواری

مُرده پرستان، همگی دست دست
هجرتِ خورشید دلِ ما شکست

شاد برقصید به آهنگِ رَپ
بارِ سفر شاعرِ پاکی ببست

پسته چه خندان که گُل از باغ رفت
چوب خطش پُر شده از نازِ شَست

آنکه به خود رفت و بجز خود ندید
بی خبر از ذِلَّتِ پایانی است

باش ببینی چه به سر می زند
قومِ خِرد کُشته ی مُرده پرست

مستِ علی بود خداوندِ شعر
رفت ز دنیای شما مستِ مست

هیئتِ عشاق زِ رَه می رسد
تا که حمیدم ببرد روی دست

بداهه

23 خرداد 1395

19

گلگون شرابِ دیده به مینای عالم است
دل ها به خون نشسته و ماهِ محرَّم است

شادی گرفته پای خود از دل، عجب مدار
سلطانِ بی رقیبِ دل ما، اگر غم است

فوجِ فرشتگان به زمین می رسد زِ غیب
صاحبدلان كه صاحبِ مجلس معظم است

آری بیا، رسـولِ خداوندِ مهربان
در این عزا که غوطه به دریای ماتم است

ای کهکشان، به ما برسان خاکِ تازه ای
خاك زمین برای به سر ریختن کم است

بنشسته ایم عشق و دل و جان، سه آشنا
در مجلسی که ذکرِ حسینم دَمادَم است

بر سر زنیم بارِ دگر دست خود که باز
طارق «عزای اشرفِ اولادِ آدم است»

24 آبان 1391

20

اگر چه شعر دَری تحفه ی خراسان است
شکوه شعرِ دَری، ساکنِ نیستان است

به کوچه کوچه ی تاریخ با تو می خوانم
که عشق روحِ خدای عظیم مَنّان است

بدون جلوه ی رنگین روشن اش انگار
بنای قصرِ دل از پای بَست ویران است

مَحَک به آتشِ بی دود زد مرا خورشید
وگرنه مدعی نور بودن آسان است

به جستجوی مسیر عبور من مروید
که راهدارِ دلِ من همیشه حیران است

نه اینکه طبل قَدر قُدرتی بکوبم، نه
از این قبیل زبان باز ها، فراوان است

من از تبار سکوت و شکوه فریادم
که بغض های گلویم نویدِ باران است

میان وسعت یک آسمان آبی رنگ
شهاب زندگی ام امتدادِ یک آن است

به کوچه باغِ نگاهت همیشه می خوانم
که بی تو چرخه ی هستی بسان زندان است

پ . ن

منّان . نامی از نامهای خدای تعالی – بسیار نعمت دهنده

21

دل را اگر به وسعتِ راهی زدم شبی
خطی دگر به رَدِ گناهی زدم شبی

در شکوه ی زمانه و در قحطِ بودنش
ناگفته ها به محضرِ چاهی زدم شبی

آنسوی آب رفت و دلم بیقرارِ اوست
آخر پلی به موجِ نگاهی زدم شبی

شرحِ فراق را به نهانخانه ی غمش
با ناله ی سه تار و سه گاهی زدم شبی

با دیدگانِ خیره به چشمانِ پُر زخون
آبی به شعله شعله ی آهی زدم شبی

تا در مُقام عشق، به اوجی ببینمش
رویی ز جان به پشت و پناهی زدم شبی

خوابیده بود و مرکبِ عشقم [1] کنار او
چنگی به تارِ موی سیاهی زدم شبی

گلهای سرخ بوسه ی نابی ز جنسِ نور
بر امتدادِ دیده ی ماهی زدم شبی

21 تیر 1402

‌[1]. مرکبِ عشق به جان گویند چنانکه مرکب جان پیکر جرمی ست
معنی مصرع نخست :
او خوابیده بود و جانم در کنارش بود.
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود
عین‌القضات همدانی

21 تیر 1402

22

آنکه درد و غم فراوان می دهد
بندگان را روزی آسان می دهد

دست های مهربان عاشقان
دیده باشی بوی باران می دهد

هرچه می آید به سر از غیر نیست
یکنفر از غیب فرمان می دهد

دردِ دل با دوست گفتن لازم است
عشق را فرمانِ درمان می دهد

انتقام چرخ میدانی ز چیست؟
چون خدا در ذرّه جولان می دهد

هر که بر ظلم و ستم آلود دست
بی گمان یک روز تاوان می دهد

غزنوی را خوانده ای؟ بر پیرِ توس
نقره جای زر به هَمیان می دهد

نقره داغش می کند رَزّاقِ غیب
آنکه دل بر لطفِ سلطان می دهد

11تیر ماه 1402

پ. ن
خدا شاعرم آفرید تا این غزل سروده شود

23

تا نفس هست ، به غیر تو مرا یاری نیست
تا تو هستی دگرم با دگران کاری نیست

چشم مست تو ندانم چه شرابی نوشید
که چنین مستی آن در میِ خمّاری نیست

بی تو در خانه، همه پنجره ها می گریند
زندگی در پس پستوی دل، انگاری نیست

دیده ام شاد از آن بود که بودی در بر
دیده را بی تو دگر کار به جز زاری نیست

هر چه آوارِ غمی بود به سر آمده است
سایه ی مهر تو باشد، غمِ آواری نیست

من اگر بد، تو ببخشای که عالم دانند
در گلستان محبت، گلِ بی خاری نیست

بی تو شاید اثر از باز دَم و دَم باشد
لیک دل مرده و از زندگی آثاری نیست

«عشق می ورزم و» دانسته ام این غوغاگر
جز به شادی، پی اندوهی و آزاری نیست

دلِ بیمار به چشمانِ تو زنده است، مبر
گهران را، بجز آنم که پرستاری نیست

بداهه
4 اردیبهشت1401

24

بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته، پریشان شوم به شوق

خواهم شوی تو زلزله، ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق

تا بر ضریحِ چشم تو جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق

دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق

آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش، در کنار تو پایان شوم به شوق

26 شهریور 1389

25

بگذار در كنار تو امشب سفر كنم
در كوچه باغ شوق نگاهت خطركنم

معشوق و مي همه پنهان كنند و من
بر ضد رسم كهنه جهان را خبر كنم

پوشكين[۱] نه اين به راه تعصب ز جان گذشت؟
آخر چه سود ّاز خط فكرش گذر كنم ؟

دنيا همه براي تو اي زاهد شريف
من سر چرا؟چگونه؟بر این مختصر کنم؟

در سن پترزبورگ و كنار نگار خويش
شكر خداي خالقِ خود مستمر كنم

دوم شهریور 1395

این غزل در سفر روسیه سروده شد

[۱] پوشکین شاعر روسی ست و بنا به تعصبی که به همسرش داشت در دوئل با افسر فرانسوی کشته می شود.

26

دوش از خدای میکده حرفی شنیده ام
وان دل شنیده را به غزل آفریده ام

آنکو که حرفِ جان به پشیزی نمیخرد
در او حقیقتی به پشیزی ندیده ام

باری به دوش می کشم از کودکی هنوز
رحمی نکرده چرخ به پشتِ خمیده ام

ساقی بیار باده نه بر غم ، که این غمان
دیری به نقدِ عافیتِ جان خریده ام

شکر خدا به اوجِ ادب با دعای دوست
آنجا که هست حافظِ شیدا رسیده ام

اما نه بر سریرِ ادب، بلکه از رَهش
خاکی گرفته سُرمه به چشمم کشیده ام

دامی نهاد عقل و فلک بی خبر از آن
نازم به عشق کآمد و از آن رهیده ام

27

کاش در عالَم پریشانی نبود
ماتمی از نابسامانی نبود

کاش پینه_ اعتبارِ دستِ مرد_
«جایگاهش روی پیشانی نبود»

کاش ایمانم خدا را می ستود
در نمازم، دل پیِ نانی نبود

کاش انسان عشق را فهمیده بود
بی خبر از عشق ، انسانی نبود

کاش شادی بود مهمانِ زمین
غیر از آن ، در خانه مهمانی نبود

کاش در سرتاسر دنیای ما
یک قفس یا بندِ زندانی نبود

کاش در گُل واژه های شعر ما
واژه ی “دل را مرنجانی” نبود

کاش ای فرمانروای قلبِ من
بین ما جز عشق پیمانی نبود

کاش چشمِ نازنینِ کودکی
از برای بوسه بارانی نبود

کاش لبخندی شکوهِ کوچه بود
سیلِ خون در فکرِ ویرانی نبود

من به جِد گویم پریشان خاطرم
کاش غیر از من پریشانی نبود

28

وقتی تمام حوصله ات درد می شود.
یعنی دلت گرفته، هوا سرد می شود

وقتی جواب مهرِ تو با سنگ می دهند
یعنی که دوره، دوره ی نامرد می شود

دیدم بهار را، پسِ دلشوره ها، شبی
از اجتماع سبزه و گل طرد می شود

شعرم هَدِیَّتی ست به موج نگاه تو
غم را به خانه خانه هماورد می شود

دیدم، برای دیدن گل تا حریم باغ
شبنم ز ابر آمده شبگرد می شود

در کوچه باغ گوشه ی چشمی ، غزل بخوان
هر مصرعش علاج دو صد درد می شود

29

بود دندان و ولی نانی نبود
نان رسید آنگه که دندانی نبود

مهر ورزیدم به یارانم ولی
روز غم مهری ز یارانی نبود

در کویرِ عاشقی جان و دلم
شادمان بودند و بارانی نبود

شاعری دیدم، به زیر لب سرود
کاش در عالم پریشانی نبود

بذر شعرم را زمانی کاشتند
شرقِ ایران را خراسانی نبود

در ادب ناچیز می بودم اگر
خوش عمل، عباس کاشانی نبود

خوشه خوشه شعر هایم عاشقند
بِه ز آنان خود به دیوانی نبود

17 بهمن 1399

30

ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم

آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم

شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!

تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم

گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟

گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم

22 آبان 1383

سی غزل دفتر دوم


31
چه جان ها گرفته ستم بارها
چه سر ها ستانده زما، دارها

فسون در فسون است بازی چرخ
قدم در قدم دام و آزارها

بَر آورده ابزار دانش ز خاک
بشر را شده دشمن ابزارها

چِسان شرحِ بارِ حماقت دهم
خَمَد پشتِ انسان از این بارها

چه آورده بر دست نادانِ پَست
ز خونریزی و جنگ و آوارها

چه گویم ز هموار و پَستی؟ جنون
به پَستی کشانیده هموارها

چه کاری دلم را کند شاد؟ هان
دلم خون شد از جمله ی کارها

به ظلمی که در پرده ها می رود
رود خون به چشمان بیدارها

چه گل ها که پژمرده در خاک شد
چه دشتی که پر گشته از خارها

شگرف است علمی که آموختم
نگجید طارق به پندارها[۱]

طارق خراسانی

[۱] . منظور تئوری “بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره “می باشد که اثبات و ‌در کتاب چشم سوم درج شده است

۳۲

ای که از کوچه ی رندان خدا می گذری
با خبر سازمت از درد رها می گذری

آنکه نازک دل و جان است، بگویش سخنم
ای پریشان شده از کارِ دعا می گذری؟

نا امیدی ز لب‌ِ سبز نگارم جُرم است
کام دل تا نستاندی تو چرا می گذری؟

گوهری مشتری دُر شده از دیده‌ی ما
صیرفی نیستی از اشکِ گدا می گذری

به فراوانی باران به لبت بوسه زند
«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری»

دلبرم بانگِ درآ زد ، چه نشستی طارق؟!
غافلی سخت، کز آن بانگِ درآ می گذری

۳۳

نه من، آن شب خدا تو را بوئید
نه دلم، آسمان تو را پوئید

از دلِ باغِ سبزِ دستانت
لحظه لحظه ستاره می روئید

تو نبودی که جان من آمد
رَدِ پایت مُدام می جوئید

در فراقِ نگاهِ تو آرام
دل غریبانه یک نفس موئید

پیرِ دانای خشتمالی گفت [1]
از خرافات ذهنِ خود شوئید

هر که عاشق شود نمی میرد
این سخن را به عاشقان گوئید

[1] . منظور زنده یاد حیدر یغما، شاعر خشتمال نیشابوری می باشد

۳۴

ستمکاران زمینِ پاک را آلوده می خواهند
جهان در فقر و سودِ خویش را افزوده می خواهند

برای خلق عالم هر چه مشکل بیشتر، بهتر
پی آشوب دلهایند و خود آسوده می خواهند

کجا آرامشِ اهلِ نظر را در نظر دارند ؟
فضایی پر ز درد و مردمی بی هوده می خواهند

بنازم اهلِ ایمان را پیِ فرمانِ حق هستند
برای خوب بودن آنچه حق فرموده می خواهند

جهان روزی به دستِ مردمِ اهلِ خرد آید
که آن بستودگان ، اهلِ جهان بستوده می خواهند

1399/1/11

۳۵

نگاه مردمت آشوبگر باد
بلا از چشم مستت بر حذر باد

هر آنکو با تو دارد سرگرانی
به سر بارگرانش بی شُمَر باد

خیالت می برد ما را به خورشید
« جمالت آفتاب هر نظر باد» [1]

برای توست پروازم وگر نی
مرا مرغ سخن بی بال و پر باد

به دور از چشم مستت زخم چشمی
وجود نازکت دور از خطر باد

سپاه غم اگر آید به درگاه
بلا گردان تو مهر و قمر باد

سحرگاهان دعاگوی تو هستم
که اعجازِ دعا، وقتِ سحر باد

[1] مصرع از حضرت حافظ است

۳۶

از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!

ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست

ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست

نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست

فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست

گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست

۳۷

جانِ خوبانِ جهان عاشق باش
مثلِ آن آب روان، عاشق باش

به امیدِ تو غزلخوان شده ام
آیه ی یأس مخوان، عاشق باش

نان خود را ببر از سفره ی عشق
ای که ذکرت شده نان، عاشق باش

دوش فرمود شقایق به صبا
نشوی بادِ خزان، عاشق باش

زادن و کُشتن و بَر خاک زدن
کارِ چرخ است ،تو هان،عاشق باش

چون مَلََک عشق ندانست، از او
تو سری، دست فشان عاشق باش

سر به دامان ز چه بُردی ای گل؟
گُلِ خورشید نشان، عاشق باش

تیر 1392

۳۸

ماه را باید تماشا کرد و رفت
دیدگان را عین دریا کرد و رفت

در چنین فرصت که کمتر از دَمی ست
عشق را باید تمنا کرد و رفت

نیست آن غوغا که دل می خواستی
در جهان باید که غوغا کرد و رفت

منتظر بودم که می آید، ولی
هی بسی امروز و فردا کرد و رفت

وعده وصلم به روزی داده بـود
روز وصل آن نکته حاشا کرد و رفت

شانه هایش را نوازش داده بود
دست هایم شانه بالا کرد و رفت

تا بسوزانـد دلم را ،تا ابد
آتشی در سینه بر پا کرد و رفت

گریه هایم از برای خنده ای ست
کز تمسخر بر دو دنیا کرد و رفت

در زمین می جستمش، بر کهکشان
دلبرم راهی که پیدا کرد و رفت

۳۹

«از سوز محبت چه خبر اهلِ هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را[1]»

آنجا که بوَد جایگه همّتِ عنقا
هرگز نتوان یافت رَدِ پای مگس را

دریا به دلش کرده نهان درُّ و گهر را
واپس زده در ساحل اگر خاری و خس را

مرغانِ سحر سقفِ قفس را بشکستند
آرید خبر مرغِ غنوده به قفس را

جانم نکند مشکل عالم اگر آسان!!
از من بستانید همین نیمِ نَفَس را

اقوامِ به نان رفته چه دانند هنر چیست؟
آنان همه دانند عجب قدرِ عدَس را !!

دل داده و چیزی نگرفتیم ز دنیا
پاداش کِه داده به کسی کار عبث را؟

عمری به فنا داده و کاری ننمودیم
ای بیخبر از خویش بزن بانگ جرس را

طارق رَهِ خود گیر از آن قومِ هوسناک
«از سوز محبت چه خبر اهلِِ هوس را»

[1] بیت از : فصيحي تبريزي

۴۰

همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!

آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!

هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی

تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی

بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی

دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی

1401/5/12

۴۱

دلم سرودِ خوشِ اطلسی و شب بوهاست
مسیرِ هجرتِ اندیشه ی پرستوهاست

هنوز دستِ دلم بی خیال سنگ انداز
گرفته خانه به هرشانه ای که گیسوهاست

برای زخم دلِ من ، مگو طبیب آید
نگاهِ شوقِ تو اَم به ز نوش دارو هاست

برای شهد کلامت همین سخن کافیست
حلاوتش که فراتر ز شَهدِ کندوهاست

به مولیانِ نگاهت ، که پرنیان باشـد
به زیر پایم اگر ریگ های آمـوهاست

حریص چرخ که صد برج دارد و بارو
هنوز چشم حریصش به برج وباروهاست!

به شطِ عشقِ تو پرواز می کند طارق
به قایقی که دو دستش به جای پاروهاست

۴۲

گلباره دلم نگار عشق است
این باره ی نور بارِ عشق است

تصمیم گرفته شد بکوبند
فردی که طلایه دارِ عشق است

استاد ادب چه خوب فرمود :
این واقعه پاک، کارِ عشق است

ظلمی شده کودکان ما را
بازار اگر که زارِ عشق است

پای سفرت دلیر گردد
گر رنجه همو به خارِ عشق است

با درد غمش بساز ، بی شک
بر اوج رسی ، قرارِ عشق است

بَد نیست به کُنه پاک‌ِ ذرّات
این حرفِ نه من ، شعارِ عشق است

هرجا که تو راست راحتِ جان
تردید مکن ، دیارِ عشق است

«من عاشق آن دمی» که جانم
رفت از بَر و در کنارِ عشق است

جان بر تن و عشقِ پاک‌ بَر جان
دادارِ جهان، سوارِ عشق است

۴۳

چشم تو و چشم تو، ها! چشم تو
کشته مرا، کشته مرا، چشم تو

چشم مگو، کعبه ی جان من است
برده دلم را به خدا، چشم تو

قهر کنی، دور شوی، تا ابد
من نکنم هیچ رها چشم تو

معبد من بوده ز روزِ نخست
هست مرا جای دعا چشم تو

موج نگاهِ تو به عرشَم بَرَد
می بَردَم تا به کجا چشم تو!!

شوقِ خیالاتِ دلِ دلبران
غم ببرد از دلِ ما، چشم تو

گفت مرا پیرِ درون: می شود
راحت جان هر دو سرا، چشم تو

لحظه ی آن حادثه ی ناگوار
از تن و جان بُرد بلا چشم تو

هرکه دَخیلِ نگهت می شود
می دهدش زود شفا،چشم تو

کعبه ی طارق بُوَد و اهلِ دل
در همه آن، شکر خدا، چشم تو

بداهه

۴۴

خدمت به خلق چون که نباشد قبولِ بُخل
بهتر همان خبر نشود کاش غولِ بُخل

اسفندِ سبز، در رَه و گل را خبر کنید
هرگز ستایشی نشود از فضولِ بُخل

تکتازِ پیرِ صحنه ی خود خواهی است و بس
جز نفرت و غمی شده آیا حصولِ بُخل؟

کولی بگیرد از همه ی مردمان ولی
در زیرِ بارِ دردِ کسی رفته کولِ بُخل؟

هر جا که عشق دستِ فِتاده گرفته است
آتش به جان گرفته ببینی حُلولِ بُخل

در حیرتم که بُخل چِسان پا گرفته است
تا عرش دیده، دیده ی جان عرض و طولِ بُخل!

۴۵

مثلِ دریاچه ی ارومیه
حال و روزم اگر مناسب نیست
چه کند این دل وفادارم؟
بوسه ای کودکانه کاسب نیست

از حقوق بشر بیا بگذر
جبهه بودم جنایتی دیدم
صحنه هایی که گفتنش امروز
نازنینم زیاد جالب نیست

یَمَن ام، مثلِ تَنگِ چَزابه
پَرپَرِ دستِ دیو آلِ سعود
کعبه را غیر قومِ صهیونی،
سالها دیده ام که حاجب نیست

اقتصاد وطن چه بیمار است!
درد آن هم به ایدز می ماند
چه شود عاقبت که این بیمار؟!
دیگر اینجا کسی محاسب نیست

زیر پَرچینِ آرزوهایی
خطبه ی دل دوباره می خوانم
عشق و جان و مَلَک همه هستند
بجز آدم، کسی که غایب نیست

چه کسی گفت کم غزل دارم؟
بس که دارم غزل، شبی دیدم
نکته سنجی به محفلی می گفت :
«طارق ما بسانِ صائب نیست؟»[1]

17 اردیبهشت 1394

[1]. منظورم به لحاظ کثرت شعر است نه کیفیت… زیرا هزار سال دیگر هم کسی نمی تواند به گَردِ توسن تیز پای شعر و ادب، حضرت صائب تبریزی برسد.

۴۶

همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!

آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!

هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی

تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی

بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی

دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی

1401/5/12

۴۷

شعرِ سپید فامِ مرا یک غزل کنید
دردم به عشق آمده، ضرب المثل کنید

زنبورِ طبع من، نزند نیش بر کسی
دل ها بیاورید و همه پُر عسل کنید

وقتی تمامِ عالم و آدم بوَد یکی
سنگی مُراد داده و آن را هُبَل کنید

ظالم به ریب جمله بخواند به سوی خویش
هرگز مباد پیروی از آن دَغل کنید

ای کاش بادِ خودسری از سر برون شود
تا هرچه مشکل است حکیمانه حل کنید

هیچ است و پوچ بسته ی جنگ و جدال ها
از بهر هیچ و پوچ مبادا جدل کنید

باید کنار مهر و محبت برای خلق
تهدید را به فرصتِ دانش بَدَل کنید

پس لرزه های سوء تفاهم همیشکی است
فکری به حال سازه ی روی گسل کنید

«در کار خیر حاجت هیج استخاره نیست»
تعجیل در اجابت خیر العمل کنید

تا دل به شوق روی کسی تنگ می شود
در باغ عشق رفته ، گلی را بغل کنید

۳ اسفند ۱۳۹۷

۴۸

عشق، پایانِ سکوت است، خودت می دانی
هجرتی تا ملکوت است، خودت می دانی

وعده ی زاهد ما باغِ بهشت است، ولی
جلوه ای از بَرَهوت است، خودت می دانی

آنکه دستش نبود سبز کویرش خوانند
واحه ی وادی لوت است، خودت می دانی

در پی قوم دغلکار هر آن پا بدوید
دست شیطان به قنوت است خودت می دانی

این همه شورِ شعاری ست به شبخانه ی عقل
همه از قوَّتِ قوت است، خودت می دانی

رنج و سرگشتگی جد بزرگم آدم
بی شک از گاهِ هبوط است، خودت میدانی

عقل بیچاره بر آن شد بزند ریشه ی عشق
بینوا در هَپَروت است، خودت می دانی

در نمازِ شبم این نکته شنیدم از “جان”
حال خوش در ملکوت است، خودت می دانی

۴۹

هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست

روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست

ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟

من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست

بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست

آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست

در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست

شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست

۵۰

هرچه کنم نمی شود، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم، باز تویی مقابلم!

پای کشیده ام ز تو، تا بروی ز خاطرم
باز به کوچه باغِ غم، دستِ تو شد حمایلم

آبِ رُخم تو بُرده ای،خواب و خورم گرفته ای
نی تو مرا رها کنی، نی به تو باز مایلم

آب شوم، تو جوی من،جوی شوم، تو آبِ من
حل کنم اَر مسایلی، باز تویی مسایلم

عقل به جنگ تن به تن، عشق،تمامِ حرفِ من
عقل چه غائله به پا کرده به عشـق قایلم!!

دل به جهان نبسته را، تاجِ شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ بَرم ،نه سائلم

لحظه به لحظه سوختم،جان شده،لب بدوختم
کی غمِ دل فروختم…؟ این نشد از فضایلم؟

صورت من رصد مکن،درد مرا به صد مکن
داسِ نگاه تو مگر!!، کی برسد به حاصلم؟!

نقص من است آشکار، نزد رئوف کردگار
من که نگفته ام چنین:«مرد خدا و کاملم»

کودکی ام به عاشقی،طی شد و لطفِ ایزدم
«عمر ، به خوانِ هفتم و… مثلِ همان اوایلم»

طارق دل شکسته را..، با غمِ خود نشسته را
هیچ رها نمی کنی، “. “و “_” ، ف و ا ص ل م [1]
…..
بادِ خزان وزیده است…، باز گرفته این دلم
کی به بهار می رسم؟ خط بکشد به مشکلم
[1]. نقطه و خط، فواصلم
13 آبان 1393

۵۱

ای اوین، ای محبس مولای من
ای کشانیده به میدان پای من

اُف بر آن دستی که خشتت را نهاد
بودنِ تو رنجِ جانفرسای من

خشت و خاکت شاهدِ اندوهِ خلق
باعثِ فریاد و واویلای من

از غمِ خیلِ اسیرانت اثر
از جوانی نیست در سیمای من

من تنفر دارم از آبادی ات
بوده اند از تو دژم ابنای من[1]

بغضِ معصومِ اسیر هشتی ات[2]
آتشی افکنده بر اعضای من

باش تا این آتش آرم سوی تو
غافلی از طبعِ آتش زای من

بر دماوند است ننگی تا ابد
گر تو باشی و سکوتِ نای من

ای بنای ظلم، ای کاخ ستم
گر که ویرانت نسازم وای من

گاهِ نابودی تو ، آهنگِ شاد
می نوازد با دَفی سُرنای من

هر چه زندان در جهان نابود باد
ازخدا این است استدعای من

1358

پ . ن

[1] . آبا . آبا. (از ع ، اِ) در تداول فارسی ، آباء :
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا.

– پدران آسمانی
[2]. هشتی مکانی ست در زندان اوین که در حکومت سابق در زیر آن زندانیان را شکنجه می کردند.

۵۲

شد باده در جام ، الحمدلله
سرشار شد کام، الحمدلله

گفتم که شاید، شورش کند غم
غم شد ولی رام ، الحمدلله

ما پختگی را، بهتر پسندیم
شاد است اگر خام ، الحمدلله

زاهد مبارک خوش نامی ات، ما
مستیم و بَد نام ، الحمدلله

هستم اسیرِ غوغای چشمی
شادم در این دام ، الحمدلله

آغاز طارق، انجام غم بود
آغاز و انجام، الحمدلله

۵۳

حدیثِ عشق، قلم را که بر نمی تابد
به عشق رفته بجز عشق، سر نمی تابد

دری که عشق ببندد، سپاه عالم را
به پایه اش زچه آری؟ که در نمی تابد

اگر که برق زَری دیدگان به خود دوزد
بـه چشمِ مردمِ آزاده ، زر نمی تابد

حریص چرخ، کمر را چه خوش برقصاند
مرا که جز به نگارم کمر نمی تابد

گواه شعرِ تَرم را حکایتی زیباست
به دستِ خلق، مگر شعرِ تَر نمی تابد؟

چراغ دین و هدایت به بوم و بَر روشن
به ذهنِ خامُشِ خفاش، گر نمی تابد

به چشم خفته در این دهر، این عجب نَبوَد
ستاره ی سـحری در سحر نمی تابد

۵۴

«خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم»

دخترِ باکره ی طبع گهر بارِ دل
تا تماشاگه افسانه ی فردا ببرم

دست در دست نسیمی بگذارم آزاد
شاد و مستانه به دامانه و صحرا ببرم

با شقایق بنشینم، نفسی تازه کنم
قصه ی داغ دلش را به خدا تا ببرم

هرکه را آه دلی باشد و غوغای غمی
سوی میخانه به امیدِ مداوا ببرم

دُرِّ نابِ دَری از ملکِ خراسانِ وجود
سینه ریزی زِ غزل تُحفه به دریا ببرم

آسمان پر ز ستاره ست، به دل می گفتم
طارقم، شوق خیالاتِ تو آنجا ببرم

۵۵

ای که ذرّاتِ جهان سائیده ای
وی که از ذرّه جهان اَفریده ای

کهکشان در کهکشان خورشید ها
در گلستان فضا پاشیده ای

چیست این منظومه ی خورشیدِ ما؟
در مقامِ کهکشان نادیده ای

آیه های نور و القدوس را
از کرامت بر جهان باریده ای

گر بشر پوئیده راه آسمان
این تو خود بودی که خود پوئیده ای

عارفی انوار رخسار تو دید
یارب آخر کی تو آن نادیده ای؟

دل شفا از چشم تو بگرفت و خوب
با نگاهی، نسخه اش پیچیده ای!

در ترازوی عدالت، بی گمان
قدرِ ذرّه خیر و شر سنجیده ای

خود پریشان آن،کز او آزرده ای
شادمان آن کس، که آمرزیده ای

الحَذر از نفس دون، دانم که هست
دوستان، یک پاچه وَر مالیده ای

ابتدا، بَر شادمانی خوش بَرَد
انتها، زان تا اَبد رنجیده ای

گفتی از طارق بگویم؟ گوش کن
خاکِ راهی، عاشقی، ژولیده ای

۵۶

از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!

ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست

ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست

نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست

فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست

گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست

۵۷

من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها، محبت میخرم

عشقِ جامد نیستم ، سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشقِ ترم

آی آدم ها، مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم

کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهرِ بوسه می برم

سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم

آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم

دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم

۵۸

از من جدا نئی که تمنا کنم تو را
در من نشسته ای و تماشا کنم تو را

یادم نمی رود که زغفلت چه سال ها
پا بر رکابِ باد که پیدا کنم تو را

نازم به میفروش چنین وعده داده بود
با جرعه جرعه حلِ معما کنم تو را

تا رِه به راز ما نبرد مدعی، نگار
شاید[1]که در مشاهده، حاشا کنم تو را

بشنیده ام به قطره ی بر گل نشسته ای
روح زمانه گفت: که دریا کنم تو را

تا در حضیضِ لذتِ دنیا نشسته ای
کی با خبر ز عالم بالا کنم تو را؟

پ. ن

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
فروغی بسطامی

[1].شاید، شایسته است

۵۹

به شِکَّر خنده، بگشا آن دهان را
که از غم وارهانی یک جهان را

مبر آن روی زیبا در نقابی
به پیری می بَرَی خیل جوان را

از آن روزی که چشمم بَر تو افتاد
دَمادَم بشنوم از دل فغان را

از آن ظلمی که کردی با من ای ماه
بخوانم روز و شب صاحب زمان را

بقولِ خواجوی کرمانی ای دوست
«غنیمت دان حضورِ دوستان را»

بیا، دل ساربانِ کوی عشق است
هدایت می کند صد کاروان را

غزل هایم، اگر بر دل نشینند
بخواندم دفترِ صاحبدلان را

چه ها گویم زِ موجِ چشمِ مستی
که بَر خود می کشاند کهکشان را ؟!!

به جانِ هرچه عاشق در جهان است
پرستد طارقِ ما عاشقان را

۶۰

مرگ، خود پشت در و دل پی استقبالش
جانِ من خواهد و دلشاد، بپرسم حالش

مرغِ عمرم نتواند بپرد نیم قدم
از ازل چیده شده شاه پَری از بالش

نزدِ نامرد مَبر دست نیاز، از آن رو
کآبرویت ببرد، تا ندهد از مالش

"هر کسی روز بهی می طلبد از آیام”‌‌[1]
تا چه آید به سر از دایره ی احوالش

از تنورش بدهد نان بد و خوب به خلق
هر کسی نان فلک می خورد از اعمالش

شرف آور به کف و معرفت و آزادی
ورنه این چرخ بود هیچ و مرو دنبالش

شعر هم مثل قمار است که یک بازیکن
رو کند لحظه ی نابودی خود تک خالش

[1] . هر کسی روز بهی می طلبد از ایام _ حضرت حافظ

​سی غزل _ دفتر سوم


61
ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم

آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم

شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!

تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم

گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟

گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم

22 آبان 1386


62

هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست

روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست

ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟

من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست

بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست

آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست

در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست

شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست

63


خانه به خانه، دَر به دَر، دَر پی تو دویده ام
شانه به شانه، سَر به سَر، بارِ تو را کشیده ام

حیله به حیله، فَن به فَن، داغ نهاده ای به دل
سینه به سینه، دل به دل، مهر تو بَر گُزیده ام

نقطه به نقطه، جا به جا، دام تو بود و دانه ات
لحظه به لحظه، کو به کو ، از بَرِشان پَریده ام

چهره به چهره، رو به رو، حرفِ دلم شنیده ای
پَرده به پَرده، دَم به دَم، از تو چه ها شنیده ام!

کاسه به کاسه، لب به لب، آبِ حیات دادمت
جرعه به جرعه،خط به خط، زَهرِ بلا چشیده ام

سایه به سایه، بَر به بَر، با تو و رفته ای زِ بَر
هفته به هفته، مَه به مَه، روی مَهَت ندیده ام

64

چشم خود را می نهی بر روی هم یک ثانیه؟
می شوی همراهِ من تا مرگِ غم، یک ثانیه؟

این عبارت گفت “جانی” از تبارِ عشق و نور
با سر انگشتش فضا را زد رَقم، یک ثانیه

پلک هایش را به هم آورد و لبخندی به لب
گفت:«دیدم مرگِ غم، دفعِ ستم، یک ثانیه»

پشت سَر، رنگین کمانِ آرزو ها بود و بس
رو به رویَ ش جبهه، فرصت شد چه کم!!، یک ثانیه

“عشق” آمد، “جان” او همراه وی شد، ای عجب!!
ذکرِ یارب یاربی بودش به دَم، یک ثانیه!

گاهِ هجرت زد اناالحق “جانِ” او ، پرواز کرد
فَتح خرمشهر؟ تنها یک قَدَم، یک ثانیه

نغمه ی اللهُ اکبر با نوای یا حسین (ع)
درفضا پیچید و پلکَ ش روی هم، یک ثانیه

مرد حق شد شعله ور، در جانش ایمان، ناگهان
پشت پا زد بر همه مُلکِ عدم، یک ثانیه

65

وقتى نگاهِ گرمِ شما بوسه مى شود
حس مى كنم حضورِ خدا بوسه مى شود

در لحظه هاى خلوتِ سبز خيال من
دستانِمان به بام دعا، بوسه مى شود

دیدم که کارهای نشد شد، ولی به صبر
آثارِ زخم های جفا ، بوسه می شود

يك بوته خار، در دل دشت محبتت
بر بوسه گاهِ گامِ بلا، بوسه می شود

روى تنِ سياهِ سكوتى به رنگِ شب
هر واژه ى طلايى ما، بوسه مى شود

وقتى كه درد، دورى دلهاى تشنه است
هر جرعه آب تا به شفا، بوسه مى شود

66

چه غم ؟ تا که ابرو کمان با من است
گل آوازه ی کهکشان، با من است

جهانخواره را گو که بی تو چه داشت؟
تو را دارم اکنون، جهان با من است

نباشد اگر سرو زیبا به بَر
به دیده که اشکِ روان با من است

به حافظ بگویید جای تو سبز
که فرخنده جانِ جهان [1] با من است

نترسیده از موج دریای عشق
به هر موج آن، همچنان با من است

تو گویی ز پیری؟! چه باکی به دل؟
خدا را که بختِ جوان با من است

« چه غم دارم از تلخی روزگار،
شِکر خنده ی آن دهان، با من است[2]»

7 آذر 1392
[1] – جهان؛ تخلص جهان ملک خاتون شاخه نبات حافظ می باشد که در عصر وی از شعرای بزرگی بوده است.
خانم پروین دولت آبادی دیوان جهان ملک خاتون را در کتابخانه ی ملی فرانسه جُست و آن را در ایران به چاپ رساند.
[2] – بیت از فریدون مشیری

67

دیوِ سرما، اسیرِ طوفان است
مرگِ خود دیده و پریشان است

روی سِن های ماسه ای در دشت
فرصتِ رقصِ گل عذاران است

اشکِ سردی که ابر می بارد
«آخرین شِکوه از زمستان است»[1]

شعرِ خوبی سروده شاعرِ صبح
شب یلدای غم، به پایان است

روزهای سپید و پُر امید
هدیه ی خونِ پاکِ آبان است

دل، هراسی ندارد از دشمن
آنچه فائق شود بَر او، جان است

جانِ پُر قدرتِ اَهورایی
حافظِ سرزمینِ ایران است

[1]. مصرع از استاد شفیعی کدکنی

21 اسفند 1400

68

خیاطِ خیالِ بوسه هایم
تا دوخته یک لباسِ زیبا
در ذهنِ کبوتران عاشق
خوش کرده پَری به سوی دل وا

از شوقِ لبان باده نوشش
وان پیکر سروگونِ زیبا
بنگر که چه طرفه می نوازد
خنیاگر بزمِ حیرت آوا

ای عشوه گرانه در فراسو
بر دوش رهات خرمن مو
من بی تو نشسته با غم خویش
درگوشه ی خلوتی چه تنها

غم بی تو به تُرک تازیَ اش شاد
وقتی که تویی چه جای غم باد؟
در دوری تو همین سخن بس
در سینه چه ماتمی ست بر پا!

طارق چه نشسته ای پریشان
کاین نکته شنیده ام ز یاران
از دلبر مستِ جام بَر دست
بر خیز و بگیر کام دل را

69

آن سان که سیه چاله جهان می بلعد
گردابِ زمانه عاشقان می بلعد

دل بی خبر از غم عزیزانش نیست
گر در برشان رسد غمان می بلعد

اشعارِ ترِ شکوفه های خورشید
تاریخ به بر کشد، زمان می بلعد

موج نگهِ تو مهرِ بی پایان را
هر ذره به رقص، بی امان می بلعد

جانم درِ درگاهِ تو را می بوسد
چندی دگرش بادِ خزان می بلعد

چنگی بزن و ببین چگونه چنگم
گیسوی تو را چرخ زنان می بلعد

بداهه
18 تیر 1401

70

عشق یک بارقه ی شیدایی ست
هدیه بر هر چه دل دریایی ست

کاشکی حالِ مرا دریابی
خسته از درد و غمِ تنهایی ست

ماه دیدم که فرو رفت به خود
تا رُخ ات دید به این زیبایی ست

خیل عشاق پی عشق و عجب
عشق آنجاست که ناپیدایی ست

چشم تو رهنِ دلِ عاشق من
به جز اینم چه دگر دارایی ست؟

گره دیده و دل را وا کن
ای که کار تو گره بگشایی ست

71

«بی همگان به سَر شود، بی تو به سَر نمی شود»[1]
دستِ من است و دامنت، کارِ دِگر نمی شود

بارِ سفر چسان بَرَم؟ یار شکسته شَهپَرم
مرغِ شکسته بال و پَر، زادِ سفر نمی شود

دل؟! همه دل فدای تو، جان؟! همه جان برای تو
مهرِ تو از سرای دل، هیچ بِدَر نمی شود

عمر چو آب در گذر، رفت و مرا نشد خبر
بی تو هَدَر شود ولی، با تو هَدَر نمی شود

من زِ گناهِ دل خِجِل، غمکده شد دوباره دل
شامِ غمانِ عاشقان، بی تو سَحَر نمی شود

چرخ ز عشق بی خبر، جنگ برای سیم و زَر
فتنه نه یَک، که بی شُمَر، دَرد شُمَر نمی شود

دشت سروذِ لاله ها، خون شده باز ژاله ها
کاخِ ستمگران چرا، زیر و زِبَر نمی شود؟!!

سنگِ سیاهِ قلبِ ما، گوهرِ عشق کی شود؟
جز به نگاهِ مهرِ تو، سنگ گُهر نمی شود

طارق دل شکسته را، با غمِ دل نشسته را
گر تو برانی از درت ، دور زِ دَر نمی شود

[1] . مصرع از حضرتِ مولانا

72

آنکه پیوسته دلِ ما به جفا می شکند
نکند فهم، که دارد به خطا می شکند

حرمت از کعبه فزونتر اگر آن راست چرا
با جفا کاری هر بی سر و پا می شکند؟

ناخدا شاکله ی قدرت خود را به خدا
چون که افتاد به گرداب بلا می شکند

نه همین ساغر و خم را، که سَرِ ساقی را
ز حسادت به همه میکده ها می شکند

مسجد و میکده توفیر ندارد به بَرَش
دلِ اربابِ وفا را همه جا می شکند

بوریا برتن اگر دارد و زرین جامه
هرچه باشد دَمِ دست اش به جفا می شکند

تا که در چَنبَرِ نفس است گرفتار مدام
پای اقبال خود و دستِ دعا می شکند

دیدمش مست، نه از باده ی گلگون، از کِبر
گفتمش عاقبت این عُجب تو را می شکند

سر به زیر آور اگر اهل دلی، باور کن
مثل فواره که شد سر به هوا می شکند

به چمنزار اگر ساقه ی گل می شکنی
شاخ ات ای گاو نه من، دستِ خدا می شکند

13 تیر1402

73

دارد غزل به چشمِ تو اقرار می‌کند
دل را دچارِ حادثه انگار می‌کند

پیراهن نیازِ مرا پاره کرده وُ
تن پوشِ دیده ی عیار می کند

بی چشم تو دل بیچاره در خودش
ابرِ کبودِ غصه تلنبار می کند

تکرار می کنم که بدانی نگار من
چشمت مرا گرفته، گرفتار می کند

وقتى كه روح عشق پديدار مى شود
جانِ مرا به پیش خود احضار می کند

در انتهاى مصرعِ هر بيت، عشق را
یک بند می نویسد و تکرار مى كند

طارق به سبکِ مذهبِ عشاق، روزه را
با طعمِ سیبِ سرخِ تو افطار می کند

74
صحبت از قانون مکن قانون برای مفسد است
هرج و مرج اقتصادی خود دعای مفسد است

کشوری در دستِ مفسدهای بی شرم و حیا
هر کجا باشد گرانی ردِِ پای مفسد است

غم مخور در کشتی توفیق هستی، ای رفیق
صحبتِ هر روزه ی آن ناخدای مفسد است

گر بپا گردد قیام گشنگان، بی هیچ شک
قومِ نادان همصدا و همنوای مفسد است

ملتی خاموش و قاضی خفته و عالِم خراب
موجبات شادی و حمد و ثنای مفسد است

خواب هستی ای عزیز نازنینم خوابِ خواب
کی شوی بیدار؟ وقتی لای لای مفسد است!! [1]

خون دل هایی که نان سفر های مردم است
بی گمان از برکت رنگِ حنای مفسد است

رو سری را می برد بانوی ایرانی به سر
آنکه از سر برده آن را خود جفای مفسد است

صبر کن، آرام باش و حرفِ دنیا را مزن
این شعارِ احمقان، مشکل گشای مفسد است

75

گویی: که خدا نیست!! بگویم : که خدا هست
بر آنکه ندارد به دعا دست، بلا هست

ای آنکه بگویی : که در این خانه صدا نیست
از عشق تو بنگر که در این خانه ، صدا هست

گفتی چه ریایی ست؟ به دستم شده تسبیح!
گویم : که در این رشته درازای ریا هست

گفتی: که دروغم شده از مصلحت ای دوست
گویم : که به شیطان زده این کارِ خطا هست

گفتی: که فلان تاجر بازاری ما را
اربابِ کرم دیده و در فکرِ گدا هست

گویم: نه چنین است برادر که اگر بود
این خیلِ گدایان زچه در شهرِ شما هست؟!

طارق ز چه بر منزل توفیق نیآمد؟
از بهرِ خدواندِ سخن بانگِ دَرآ هست

76
بوی گل های بهاری، بـوی سبزه، بوی نَم
می بَرَد اینک خدا را این سه از دل نقشِ غم

آسمانی پُر زِ ابر و بارشِ باران به دشـت
شادی ام افزون کند، افزون غمم، بسیار کم

رقصِ باد و عطرِ سوسنبر کند غوغا گری
سرو و لاله شادمان و با خبـر از حالِ هم

وه چه زیبا نغمه های عندلیبان در بهـار
می نوازد بادِ نوروزی، زمین را دَم به دَم

باز آمد نو بهارانی خزان از ما گرفت
رفت طارق آن شر و شورِ غمِ اهلِ ستم

بگذرد این دوره ی سختِ شقاوت بگذرد
دیده ام غوغای غم راهی ندارد جز عدم

خواجه نیکی کن که این ماند پس از تو یادگار
شرم بادش آنکه بَر دَردی زَند بی غم، قدم

شاد باد آنکو به خوانش بُرده نانی از حلال
اُف بَر آن ظالم حرامی خورده از نقشِ قلم

77

تا نگار من کنار گل نشست
هیبت گل از جمالِ او شکست

شکر ایزد هر چه من می خواستم
بر گرفتم از نگارِ می پرست

تا که چشمم را به چشمش دوختم
مستِ مستم از نگاهش، مستِ مست

آدمی بود او؟ پری بود او ؟ و من
عاقبت هرگز ندانستم چه هست؟

لیک می دانم که آن بانوی عشق
از تعلق هرچه بند از پا گسست

همچو مرغانِ سحر او یک نفس
از قفس در شام یلدایی بِرَست

دی ماه 1382

پ. ن
این غزل در سال 1382 بعد از رحلت مادرم که در شب یلدا صورت پذیرفت سروده شد و مدت ها بود به آن دسترسی نداشتم تا اینکه امروز عزیزی آن را بعد از حدود 20 سال در اختیارم گذاشت.

78


با آنکه هنوز از غم ایام خرابم
تا پُر نشود جام من از بوسه، نخوابم

انگورم و آرام به یک ظرف قدیمی
آیا رسد آنروز بگویند شرابم؟

با من به سحرگاه سخن داشت گلی، گفت :
شش روز بود عمر و مدام است گلابم

ما از پی یک بوسه نهادیم دل و جان
با مردم آزاده در این کار صوابم

می گفت حبابی نه چنین ذره، که بحرم
افسوس هوای دل من کرده حبابم

در کودکی ام گفت یکی پیر خردمند
تو اهلِ کتابی و خدا داد کتابم

گر لشگر غم آمدو صد زخمه به دل زد
والله نشد روی خود از عشق بتابم

79
مرا می دانی از دیروزهای دور، از آغاز
مرا می دانی از پرهایِ بسته، از شبِ پرواز

مرا می دانی از طوفان ترین بغضِ کبوترها
وجودم را سرشته موجِ چشمانت به یک اعجاز

دخیلِ چشم های مهربانت حاجتی دارد
به رویش می کنی کی چشمه ی خورشیدها را باز؟

اگر خون می چکد از چشم من، تنها تو می دانی
بهانه گیرد از دوری تو ای نازنین، دل باز

کبوترها، سراغت را گرفتند از اقاقی ها
تبرها، با سرودی راه را بستند بر ایجاز

دو راهی در دو راهی قصه ای تکرار در تکرار
شب نومیدی پیغمبران دزد بی اعجاز

سقوط بادبان ها در نگاه جاشوانِ پیر
و نام ِتوست، بر لبهایِ این مردانِ بی آواز
80
مردم چرا بر شیشه ها، ها می گذارند؟
اندوه را بر قابِ فردا می گذارند

اینجا غرور وحشی خاکستری ها
بر روی حرفِ خوبِ تو پا می گذارند

اینجا فقط کودن اگر باشی، رهایی
ورنه تو را تا کرده، یکحا می گذارند

با رو سری، پاکی و بی آن، شک ندارم
ناپاکی ات را مهر و امضا می گذارند

رؤیای شیرین تو را بسیار آرام
شب حاصلان بر موج دریا می گذارند

تا دلخوشت کردند و گنجت را ربودند
پس مانده ای از نقشه ها را می گذارند

اینجا برایت هست چیزی تا نمیری
ته مانده های سفره را جا می گذارند

سرگرم شو با رو سری ، توی خیابان
تا تو سر چوبش بری، نا، می گذارند

قومی تو را قعر جهنم می فرستند
راحت! همین ، پشتِ فِری، “کا”می گذارند

81

در التجای چشم غزالی ، هنوز هم
‏‎‏‎زير هزار فکر محالی، هنوز هم

‏‎‏‎در انحنای بوسه ی گرم و هوای سرد
‏‎‏‎دارم چه روزگار و چه حالی! ، هنوز هم

‏‎در آتش هوای نگاری که روز و شب
‏‎‏‎خوش می پزم «خیالِ وصالی» هنوز هم

پا را گشوده ام به خرابات عاشقان
‏‎‏‎دانم مگر حرام و حلالی هنوز هم؟

‏‎‏‎رفتی ولی دریغ ندانی چه می کشم
‏‎‏‎بى تو چه غربت و چه ملالی، هنوز هم

82

فضای بارِگهِت بس مُحدِّثِ راز است
هنوز بابِ حوائج، به روی ما باز است

مگر دوباره شفا داده ای مریضی را
نقاره زن چه پر احساس،نغمه پرداز است!

به لااله تو نازیده خاکِ نیشابور
به جمع اهلِ مکاتب، شکوهِ اعجاز است

هنوز خطبه ی نغزت به قصرِ عباسی
به عصرِ فقه و فقاهت، ستم بَرانداز است

اگر چه دور از آن بارِگاهِ احسانم
رَمیده مرغِ دلم در حرم به پرواز است

رسانده جان به مُقامت سلام آهو را
دلم حریم تو را آهوانه دمساز است

ز لطف و مهر تو ای ثامِن الحجج، طارق
به کارگاهِ ادب، عاشقی غزل ساز است

83

هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست

روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست

ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟

من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست

بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست

آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست

در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست

شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست

84

کی گفتمت به پیله ای از غم نهان ‌شوی؟
از خود درآی تا هدفِِ کهکشان شوی

وقتی شدی قوی به یقین مردم ضعیف
از جان تلاش کرده ، مگر ناتوان شوی

ای پیر مستِ میکده دستت طلا، بریز
در جام، باده ای که الهی جوان شوی

دیدم بهار از تو شکوفا شود به شوق
ای گل مباد قسمتِ بادِ خزان شوی

دینم دگر ز مذهب نادان گرفته رو
با من بیا، ز تیغ ریا در امان شوی

ای خاکِِ راهِ مذهبِ دلدادگانِ عشق
بی شک شکوهِ جلوه ی هفت آسمان شوی
85

پاییز بوسه هاست، زمستانِ خنده ها
بیچاره من، که بند شدم پای بنده ها

گفتم که آدمم، شده اشرف به هرچه خلق
آورده کم به ساحتِ پاکِ پرنده ها

باور مکن ولی به صداقت قسم شبی
دیدم ز من سَرَند تمامِ چَرنده ها

انسان دَرنده نیست؟! کمی در خودت نگر
انسان درنده ای ست فرای درنده ها

او خود خزنده ای ست به دریا، زمین، هوا
زهرش به خاک و خون بکشاند خزنده ها

ژن ها جهیده اند به سوی کمالِ ظلم
آتش مگر حریف شود بر جهنده ها

محکومِ مرگ، هیچ نداند چه بُرده است
گنجی بزرگ از کفِ دستِ بَرنده ها

از جان سروده ای ست برای دلم چنین
پاییز بوسه هاست، زمستانِ خنده ها

طارق خراسانی

10خرداد 140‪2

پ. ن
ظرف غذای قفس قناری را پر از دان کرده بودم ولی متاسفانه فراموش کرده آن را داخل قفس بگذارم.
قناری ها موقع غذا خوردن مقداری از غذای خود را در کف قفس می ریزند، قناری نر، برای زنده ماندن معشوق خود از خوردنِ دانه های سطح قفس صرفنظر می کند و از گرسنگی میمیرد.
وقتی دیدم قناری ماده مشغول خوردنِ دانه ای در سطح قفس است تازه متوجه شدم که دو روز پیش ظرف غذای شان را در قفس نگذاشته بودم.
دیدن پیکر بی جان قناری زیبایم باعث آفرینش این غزل شد.

86

مرگ، خود پشت در و دل پی استقبالش
جانِ من خواهد و دلشاد، بپرسم حالش

مرغِ عمرم نتواند بپرد نیم قدم
از ازل چیده شده شاه پَری از بالش

نزدِ نامرد مَبر دست نیاز، از آن رو
کآبرویت ببرد، تا ندهد از مالش

"هر کسی روز بهی می طلبد از آیام”‌‌[1]
تا چه آید به سر از دایره ی احوالش

از تنورش بدهد نان بد و خوب به خلق
هر کسی نان فلک می خورد از اعمالش

شرف آور به کف و معرفت و آزادی
ورنه این چرخ بود هیچ و مرو دنبالش

شعر هم مثل قمار است که یک بازیکن
رو کند لحظه ی نابودی خود تک خالش

[1] . هر کسی روز بهی می طلبد از ایام _ حضرت حافظ

9 خرداد1399


87

دوباره خواب دیدم خواب آن چشمان زیبا را
و حل میکرد با موجش برایم صد معما را

خدا از من نگیرد آنچه را در خواب می دیدم
که بی چشمان مست او نه جان خواهم نه دنیا را

سپردم دل به چشمانی که عشق و جان در آن معبد
بر آن هستند دریابند تا اسرار بالا را

سلامت باد چشمانش اگر غم سر زند آنجا
بگو از کوی عشق من ببایستی کشد پا را

ز چشمش شرق در آواز و در غرب است شادی ها
و من دادم به رقص کلک، شرح چشم زیبا را

88

چه غم ؟ تا که ابرو کمان با من است
گل آوازه ی کهکشان، با من است

جهانخواره را گو که بی تو چه داشت؟
تو را دارم اکنون، جهان با من است

نباشد اگر سرو زیبا به بَر
به دیده که اشکِ روان با من است

به حافظ بگویید جای تو سبز
که فرخنده جانِ جهان [1] با من است

نترسیده از موج دریای عشق
به هر موج آن، همچنان با من است

تو گویی ز پیری؟! چه باکی به دل؟
خدا را که بختِ جوان با من است

« چه غم دارم از تلخی روزگار،
شِکر خنده ی آن دهان، با من است[2]»

7 آذر 1392
[1] – جهان؛ تخلص جهان ملک خاتون شاخه نبات حافظ می باشد که در عصر وی از شعرای بزرگی بوده است.
خانم پروین دولت آبادی دیوان جهان ملک خاتون را در کتابخانه ی ملی فرانسه جُست و آن را در ایران به چاپ رساند.
[2] – بیت از فریدون مشیری

89
حلقه ی زلفت بود سر حلقه ی مستان، علی
نام زیبایت نشان از قدرتِ یزدان، علی

تا تو رفتی، غم به آواز زمان پَر می کشد
ناله دارد از فراقت، نخلِ نخلستان، علی

تا که گفتی از جهان و دانه ی تلخِ بلوط[1]
سخت می پیچد به خود از گفته ات شیطان، علی

این عجب نبود به سوگِ مردِ ایمان، عدل و داد
طبلِ شادی می زند آن طفلِ بوسفیان، علی

آن حسین توست می خواند سرودِ عشقِ و خون
جان دهد، تا دین ز جانِ او بگیرد جان ، علی

کربلا روشنگر حق بود و بی آن، بی گمان
حق زِ باطل کی جدا گردد به هر دوران،علی؟!

عروة الوثقای عشقی، یا امیر المؤمنین
بر تو می پیچد چو پیچک دستِ بی سامان، علی

نامِ تو آورده بر لب، خوش بر آتش می دود
شیعه و سنی و هندو، کردِ کردستان، علی

چیست رازِ نامِ زیبای تو ای غوغای عشق
می شود از “یاعلی” بس مشکلم – آسان، علی؟

بحرِ دل را صبر می خوانم، در این سوگِ عظیم
ورنه آرامش ندارد بحرِ پُر طوفان، علی

در مدارِ حلقه ی زلفت پریشان می رود
تا ابد طارق ز غم با ناله ی کیهان، علی

طارق خراسانی

[1] .و از زمین دنیا حتا یک وجب در اختیار نگرفتم و دنیاى شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچیزتر است. علی (ع)

90

سر بُرده بر خرابه ی دیوارِ خویشتن
هر لحظه ام گذشته به انکارِ خویشتن

با خود نشسته خسته و بُغضی شکسته ام
عمری قیام کرده به آزارِ خویشتن

آوار شد به سر همه ی زندگانی ام
در انتظارِ دیدنِ آوارِ خویشتن

در من نشسته درد و هزاران هزار غم
از آن زمان که رفته به دیدارِ خویشتن

دشمن درون ذهنِ خودم جا گرفته است
کی ذهنِ دشمنم بشود یارِ خویشتن؟

دردا که درد چاره رفتن نشد مرا
من مانده ام دوباره گرفتارِ خویشتن

عید ما روزیست...

از: شادان شهرو بختیاری

عید ما روزیست که, باشیم صاحب اختیـار
در مصافِ زنـدگی ، ذهنـی نبـاشد زیـر بـار

عید ما روزیست که,هرکس که علم آموختی
افتخـار مــا به او باشد , نه به ایــل و تبـار

عید مـا روزیست که , درصنعت و فنـآوری
درجهـان باشیـم ,الگوی بـِلاروس و مَـجـار

عید ما روزیست که , ایران نبیند هیچ وقت
روی چنگیـز مُغـول , یــا تیـغِ تیمـورِ تَتـار

عید ما روزیست که ,هر صاحب اندیشه ای
خویش را پنهـان نسازد پُشتِ نـامِ مُستعار

عید ما روزیست که , از ترسِ جانِ خویشتن
هیچ ایـرانی نباشد چـاره اش ، تـَرک دیـار

عید مـا روزیست که , بر شاخه هـای ناروَن
بانگِ شورانگیـز قُمـری خیـزد و صوت هَزار

عید ما روزیست که , در هر کویرِ تشنـه ای
لاله و سُنبـل بـرویـد چـون بهـــارِ شیمبـار

عید ما روزیست که , فرسنگ ها دُنبال نان
کس نگـردد از دیـارش , رهسپــار چابهــار

عید ما روزیست که , درجای جای ملک جَم
هیـچ بانـویی نگـردد زجرکُش بـا سنگـسار

عید ما روزیست که , هرگــز نباشد کـارگـر
از سرِ چِمچارگــی هــا بــَردۀ سرمـایه دار

عید ما روزیست که با یک اَنـاالحق گفتنی
هیچ منصوری نبینـد خویـش را بـالای دار

عید ما روزیست که , این پوزبند( لال شو )
باز گـردد از دهـان , حرفی نباشد در مَهـار

عید ما روزیست که,هرکس به قدر دانشش
مَنزلت یـابـد نـه بـا دارایی و پول و دُلار

عید مـا روزیست که, بـا آستـیـن بـالا زدن
تا عمل ، یک گـام باشد فاصله ها از شُعـار

عید ما روزیست که , در تنـگـنـای زنــدگی
گوشمان باشد به الهامات هوشِ جَهل خوار

عید ما روزیست که در خُشکسالی های حِس
گُــل بـرویـانیــم در دلـهای نـا امیــدوار

عید مـا روزیست که, در هر کجا از شهر و دِه
سائـلی را کس نبیند مُلتمس , در رهگـذار

عید ما روزیست که, شَهرو بدونِ های وهوی
با دل خوش , گوسفنـدان را چَرانـد در کَلار

…………..

امید که سال پیش رو ,
سال کامیابی ها و شادیها باشد , برای ملتی که ..
همه نوع دردی را ..
تجربه کرده است.

و امید که , این تجربه ها
بستر ساختن ایرانی باشند به تمامی آباد
چرا که تا دردی تجربه نشود
قدمی به سمت درمان , برداشته نمی شود.

یک نکته

در خصوص باغی که با امضاء جعلی به نام آقای صدیقی شده باید گفت همیشه جعل امضاء برای خلاف عملی به نفع جاعل و به ضرر ذی نفع صورت می پذیرد. .

بنده وارد داوری نمی شوم که قضاوت کاری بس دشوار است.

تنها به نشر همین رباعی اکتفا می کنم :

یک نکته بگویمت به گفتار تمام

تا پخته شوی و گرنه می مانی خام

با سگ بنشین، ولی بپرهیز ای دوست

از آنکه به نام دین خورد نان حرام

طارق خراسان

​​​​​​