مثنوی مرداب و سپیدار

این مثنوی به زبانی ساده برای تمام اقشار جامعه خصوصن نوجوانان سروده شده است.
مثنوی مرداب و سپیدار
یکـی آبِ روان ... از امرِ الله
بـه گودالی عمیق افتاد ناگاه
چو مرغی از قضا افتاده در دام
به تن خاکش قضا زد خود سـرانجام
شد آن مرداب و سینه پرز غم داشت
ز بختِ خود شکایت دَم به دَم داشـت
دَفِ شادی او شد پاره پاره
نگاهِ اشک بارش تـا ستاره
دگر مَه روی خـود در آن ندیدی
بسی مردم که از آن پاکشیدی
روان آبی سکون گردیده، درخواب
به محبس مانده ای گردیده مرداب
کـنارش بُد به شادی یک سپیدار
کـه آب خفته را از جان خریدار
صـدای نـاله ی مـرداب بشــنیـد
غم آن مـرده آب دشت فـهمید
برویش سر خم آورد و چنین گفت:
دلم از ناله های تو بَرآشفت
دلم خواهد روان گردی که رودی
گرفتاری چنین دانم نبودی
ز اسب افتاده از اصلش نیـفتاد
به حقِ تو خدا باید کند داد
کنون بشنو مرا یک نکته ای یار
که از این نکته یابی چاره ی کار
مرا ایـن تجربت در کار باشـد
شنو ایـن نکته ... از اسرار باشد
تو را پندی دهم یابی رهایی
خدایی باشد این پـندم... خدایی
نهالِ نازکی بودم در این دشت
زبی آبی شَخَم بودی که چون هشت
به بادی هرچه برگم بود می رفت
ز بَر آری هر آنچـه سود می رفـت
پریشان بـودم و رنجـور و بیـمار
سیه بختی... ، کجا بودم سپیدار...!
بـه روزی یک غُراب آمد به شاخی
که بر لانه بَرَد از شاخه لاخی[1]
بدید او خود چه زرد است شاخ و برگم
به طوفانی که نزدیک است... مرگم
به من گفتا : « چرا زردی؟ نهالی !!
دلم خون بود و گفتم حسب حالی
هرآنچه با تو گفتم ، گفتم او را
شنید و پَر کشید او سوی بالا
به فردا آمد و گفت ای سپیدار
به خوابِ غفلتی ، بیدار، بیدار
به داور ماجرا ناگفته، داور
بگفتا :« برسپیدارم خبر بَـر
که بـودِ تو ... همه از بــودِ من باد
دعا کن ای سپیدارم شوی شاد»
دعا آمد به لب، شد شاخه ام هـفت
دعـا کردم، غُراب از شاخه ام رفت
بناگه آسمان فریاد بر داشت
بدیدم ابرِ باران زا به بر داشت
به حیرت مانده بودم از دعایم !!!
غرابم...، آسمانم و ز خدایـم
چه گویم؟ آسمان شد بحرِ معکوس
زآن بس برق می آمد سپس کوس
ببارید آنچنان ابر سیه فام
که ازهر قطره اش بُردم بسی کام
بــه طغـیان!!! رود زیبایی بپا شـد
که طغیانش نه از خود از خدا شد
تو را آورد تا من جان بگیـرم
به مهرش آمدی تا من نمیرم
ز تـو من پا گرفـتم سر کشیدم
بـه آن حـد از کمال خود رسـیـدم
خدا را، در کنارم یار بـودی
بـرایم شعرِ ماندن را سـرودی
به عمرِ رفته با تو ، شاد هسـتم
که با تو پشتِ غم ها را شکسـتم
تـو را حق در کنار مـن نشانده
به هرسو ریشه ام راخوش دوانده
تمام دشت پُـر شد از سپیـدار
تو هم چون من به حق دستِ دعا آر
تنِ مرداب از آن گفـتار لرزید
بخود آمد ز خود این نکته پرسـید:
« چرا غافل ز رب العالمینم ؟
کجا شد شادی ام؟ از چه غمینم؟»
ز شب تا صبح ، صبحی تا سحـرگاه
کـه شد ذکرش مُدام .... الله الله
چهل روزاین دعا بودش که مرداب
سحرگاهی که می تابید مهتاب
بناگه غُرشِ کوهی شنیده
چنان شد کوه و صحرا ،کان ندیده
زمین لرزید و کوه از پایه بشکست
زِ تن بند غمِ مرداب بگسسـت
سپیدارش به رقصی در سما شد
ز جان و دل ثناگوی خدا شـد
روان شد مرده آبی در سحرگاه
بسی مـرداب ها دیدی که در راه
یَک از مـرداب هـا بَــر رود گفتـا:
«چه راهی باشدم تا سوی دریا؟ّ»
درود آورد و گفت: « الله الله »
دعـا کن تا چو من آیـی در ایـن راه
سپـس آن رود بر مرداب گفـتـا
هـرآنـچه از سـپیدارش شنفتا
خدا را خوان عزیزِ مانده در بَنــد
که تا چون من شوی آری توخرسند
دعا کن، من بجز این رَه ندیـدم
ز جان تسبیـحِ ایزد بر گزیدم
که من چون تو یکی مرداب بودم
غم آییـنی، زغم بی تاب بودم
دعا کردم رهــایم کن از آن بند
رهایم کرده خـوش اینک خداوند
روان هستم زلال و پـاک ودلخواه
که ذکر من بود: «الله الله»
....
کنون بشنو ز من ای یارِ در بند
خدایی باشد از من بر تو این پند
چو رودِ پُر خروشی بودم از عشق
به مستی می فروشی بودم از عشـق
به خوشه خوشه ی رَز جان نهادم
ز جان بر عاشـقانی باده دادم
گـروهی آتش از غم آفریدند
می و میخانه را آتش کشیدند
گلستانِ دلم شد نیـسـتانـی
غمم اندک بُد و شد کهکشانی
رسید این مثنوی، از غم رهیدم
به محراب دعا از جان دویدم
چه غافل بودم از الطافِ دادار!!
غرابِ دل به من فرمود: «بـیدار»
حقیقت گفت و من در خواب بـودم
که غمگیـن تـر ز آن مـرداب بـودم
ندانستم که بازیـگر خدا بــود
به دردِ بی دوا درمان دعا بــود
ستـمکـاری ندیدم من در این چرخ
خراسـان را اگر گیـرد خدا بلـخ
سخن از ظلم و بی مهـری میـاور
که حکمت ها بود در کارِ داور
دعا باید به سختی های دوران
رخ ات را از دعا، هرگز مگردان
دعا مشکل گشا و غم ستیز است
به غم ها تیغِ آن بسیار تیز اسـت
یقین دانم بود خود ذرّگان را
که تسبیحی خداوندِ جهان را
مشو از ذرّه کمتر ای نـگارم
بخوان چون ذرّگان: «پـروردگارم
که بودِ من بوَد از بودَت ای یار
مرا در سایه ی مهرت نگهدار»
بدانستم همی در چرخه ی زیست
بـجز تو بارالها، داوری نیست
مبر از یاد خود ای یار در بند
که از پیران حق دارم تو را پند
خدا را خوان چو طارق در سحرگاه
به ذکر آ، ذکر تو الله الله»
طارق خراسانی
[1]. لاخ - اصطلاحی در زبان مردم مشهد و معنای عددِ یک ، واحد را میدهد
یک لاخ مو یعنی یک تار مو و یا یک لاخ کبریت یک عدد چوب کبریت.