گرم بازی شده بودم که خبر دار شدم
پدرم رفته و یک عمر گرفتار شدم

همه ی ارثیه ی مانده بجا یک چرخ است
با همین ارثیه اش وارد بازار شدم

بچه بودم که خدا خواست بزرگی بکند
بچه بودم که خودم یک تنه دیوار شدم

خواهرم دسته گُلی پشتِ چراغ قرمز
مادرم زمزمه می کرد : خدا خار شدم

خاطرم نیست دگر لذتِ بازی ها را
به دلم کودکی اش را چه بدهکار شدم

بچه بودم که پدر رفت به دیدارِ خدا
بعد از او ماندم و تنها پسرِ کار شدم

شاعر : ناشناس

همیشه شاعران خوب در پرده اند