ولی را نباشد به سر، خودسری
به دانا سری باشدش همسری
به آتش بگیرد... زرِ خام را
که داند چه باید کند گوهری
به انگشت او گر به آتش روی
به عزت شوی تاجِ انگشتری
کسی چون نخواهد به عزت رود
کند بر درِ اجنبی ، نوکری
به یک لقمه نانی چو سگ روز و شب
برقصاند او دُم به پشت دَری
خدا را که در خواب دیدم بگفت
به آن دلبرم کارِ پیغمبری
یقین نسل عشق است و آمد رسول
به سوی علی ،  در پی رهبری
هراسی مبادا به دل ای نگار
ز اقوامِ غم پرورِ بَربَری
فلک را به هم ریزد آن جانِ پاک
کند گر فلک با تو بَد اختری
نگیرد خردمندِ اندیشمند
کلامِ خداوند را ،  سرسری
سپردم دل خود به دستِ امام
که نفسم نخیزد به خود محوری
چه گویم بشر را، که شیطانِ دون
به کف زر گرفته، پی دلبری
نداند که پیرِ خردمندِ عشق
بخندد بر این چرخِ نیلوفری
مکن داوری، بی خبر ، از قضا
که داور به کارت کند داوری
چه خر پروری کرد دشمن، ولی
به پایان رسد رسم خر پروری
همانگونه چون شد که از مُلکِ ما
همه تخت و بار و همه افسری
رود از دیارِ مسلمان ز عشق
غلامی و بَر اجنبی نوکری
ز قرآن در این خاک پُر گوهرم
بماند به سر، رسم و راهِ فَری
درآ، ای شکوهِ خداوندگار
زِ پَرده به جانمایه ی برتری
به عشق علی (ع) شیر میدان عشق
بسفتم چنین دُرِّ نابِ دَری
به شادی طارق سَری داده عشق
بر آن سَر کند تا ابد سروری

طارق خراسانی