فاطمه در فاطنه
باز می آید به یادم شعرِ ناب
شعرِ زیبای طلوع آفتاب
گلرخان،خورشـید را باور کنیم
بندگیِ حضرتِ داور کنیم
هفده شهـریورِ پنجاه و هفت
مانده در اندیشـه از یادم نرفت
بی گمان پاشید از آن کاخِ ستم
شد به پایان دوره ی بیداد و غم
دوست دارم امتِ امید را
آب را ، آئینه را، خورشید را
یادم آید از ستم وان شام درد
از زنان شیر دل، روزِ نبرد
عشق چشمش خوانگاه ژاله بود
ژاله، میدانی که پُر از لاله بود
در خیابانی که خون جوشیده بود
فاطمه در فاطمه رو ئیده بود
رود خون ما، روان همواره است
چاره سازم گفت: تنها چاره است
تا از این ره ما کجا شوئیم دست
راه باید رفت و بت ها را شکست
طارق خراسانی
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸ ساعت 11:1 توسط ...
|