تو چه می دانی زِ فـردا؟! ای پریشـان غم مخور

گر پریشان می شود زلف عروسان، غم مخور
یا خزان زد حاصل سر سبز بستان، غم مخور
می گشاید در خداوندی که درها بسته است
تو چه می دانی زِ فردا؟! ای پریشان غم مخور
چون مرا غم می رسد یادِ دبستان می کنم
شادی آن روزگاران در دبستان، غم مخور
سوزِ سرمای زمستان باعثِ بس بوسه شد
گرم کن خود را به بوسه در زمستان، غم مخور
تشنه ی یک بوسه هستی ای مه زیبای من؟
میرسد ای تشنه، فصلِ بوسه باران غم مخور
زاهدِ زهد ریایی را کسی آدم نکرد
داستان او شود روزی به پایان غم مخور
عشق را باید به کلک سر، نوشت و دل سرود
گر که طارق را زند سر عقلِ نادان، غم مخور
طارق خراسانی
21 اسفند1391
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ ساعت 8:57 توسط ...
|
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است