ای به آرامش شب های کویر
قلب در حادثه، توفان زده ات
می زند سوی جهانی سوسو
چشم مهتابی باران زده ات

می درخشد که دلم دیده به راه
هاله ای نور به پیشانی تو
در خیالم بنشین تا بزنم
بوسه از دور به پیشانی تو

گرد بالی بتکان بر سر من
آی، سیمرغ رها آمده ام
صبح، دلتنگ نگاهت نگران
به مزار شهدا آمده ام

بی گمان عالم بالا زیباست
دلنشین ، شهر شهیدان خدا
مثل من رهگذری جان خسته
می برد راه به آنجا آیا؟

آه، پیغامی از این دست هنوز
می توانم به امانت ببرم
نامه ای را که زدی مهر به خون
تا قیامت به شهادت ببرم

سفر از جاده ی خورشیدی ها
واپسین فرصت تجدیدی ها
آرزویی به دلم ریشه زده است
سفر از جاده ی خورشیدی ها

محمد یزدانی جوینده
آفرینش نخست هفتاد و پنج
مجموعه شعرم
این شعر مانند بسیاری از اشعارم
پس از اولین انتشار چند نوبت در حد تغییر کلماتی ارتقا یافته است و پاره ی پنجم تازه است.