روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
این شعر به دنیای ادب زنده و یکتاست
مضمونِ چنین شعر به هر گوشه هویداست
بشنو سخنِ ناصرِ خسرو که چه زیباست
روزی زِ سَر سنگ عقابی به هوا خاست
وَندر طلب طعمه پَر و بال بیاراست
چون اوج گرفت و زِ تَنَش خاک همی رُفت
چشمَ ش به بُلندا بُد و پَستی به بَرَش اُفت
خوش در پی یک طُعمه بَرِ جوجه و هم جُفت
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیرِ پرِ ماست،»
خشنود که در اوج و بَرَش کوه بوَد ریز
دشت و دمن و بحر به چشمش همه ناچیز
گفتا به دل خویش که با غصه نیآمیز
بَر اوجِ فلک چون بپرم از نظر تیز
می بینم اگر ذرّهای اَندَر تَهِ دریاست
بینایی من را نبود مرز و همی حَد !
رَدِ قدم مور ببینم که ز شاخی بشود رَد
گر یَک به زمینم به فضا قدرت من صد
گر بَر سَر خاشاک یکی پشّه بجُنبد
جُنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست»
هر ذرّه قوی باشد و خود چشم خرَد دید
بر لاغری یک پَشّه هرگز که نخندید
او مستِ منی بود و به هر سوی بچرخید
بسیار منی کرد و زِ تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست!!
خوش بود پیِ کبک که صیادِ جوانی
از چِله که تیری بِکشانیده به جانی
در اوج شد آن مرغ و هَمی دید به آنی
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری زِ قضا و قَدَر انداخت بَر او راست
فرزند خرد، مشعل دانش تو برافروز
سخت است شنیدن،که چنین قصه ی جانسوز
اما چه کنم؟! پندِ پدر را تو بیاموز
بَر بالِ عقاب آمد، آن تیرِ جگرِ دوز
وَز ابر مَر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک نیفتد کسی از اوج الهی
با طعنه مکن بر رخ افتاده نگاهی
یارب بجز از مهر تو اَم نیست پناهی
بَر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پَرِ خویش گُشاد از چپ و از راست
چون تیر خطا رَفته دَریدَش زِ میان تَن
از خویش به دَر آمد و شد از سَر او “من”
بر تیر نگه کرد و بِبُردای بدان ظَن
گفتا: «عَجَب است این که زِ چوب است و زِ آهن!
این تیزی و تُندی و پریدَنش کجا خاست؟!»
می گفت:«چه سان؟چوب فضا را همه کاوید!
آهن به سَرِ چوب، گلِ جان، ز تنم چید»
یکبار دگر چشم بدان تیر بدوزید
چون نیک نگه کرد و پَر خویش بَر او دید
گفتا: « ز که نالیم؟ که از ماست که بَر ماست
طارق خراسانی
مخمس با تضمین غزل معروف ناصر خسرو