کوی اجابت
کوی اجابت
تو را توانگر بی چون توانگری آموخت
به دستگیری خلقی قلندری آموخت
پی نجات منت؛ ذره پروری آموخت
“معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت”
منم که خنجر عشقت نشسته بر جانم
به شوق وصل تو از خویشتن گریزانم
زمین تشنه لبی زیر پای بارانم
” غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید و سحر به ضحاک و سامری آموخت”
تویی تجسم زرین ماه کامل من
که نیست جز غمت از دشت عمر حاصل من
گرفته چشم تو آیینه ها مقابل من
“مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت”
دلی که نیست در این سینه؛ هست بر تو رهین
کجاست در همه عالم؛ فزون تر از تو امین
که بردی از من درویش؛ طاقت و دل و دین
“تو بت چرا به معلم روی کهبتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت”
کشد به بند غمت؛ دست و پای عاشق را
که ضامن است همین غم؛ بقای عاشق را
ببر به کوی اجابت دعای عاشق را
“هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت”
مدار از من مسکین به غیر فقر طمع
مدار چشم جویی از زمین لم یزرع
گرسنه را چه بود قوت؛ غیر شرمِ ولع
“بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت”
رسیده پای خزان؛بی تو تا گلوی چمن
دهان دوباره گشوده ست بی تو زخم کهن
مرا چه بی تو به گلگشت باغ و دشت و دمن
“دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت”
تویی زبانزد عالم به مهر و داد و دهش
به قدر فهم تو عالم نداشت گنجایش
رسانده مهر تو آشفته را به آرامش
“من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت”
شب ضلالت ما را تویی نوید سحر
حلاوت لبِ تو، رشکِ قند و شهد و شکر
خوشا هر آنکه گرفت از حلاوت تو اثر
“برفت رونق بازار آفتاب و قمر
ز بس که ره به دکان تو مشتری آموخت”
طلایه دار نفسهای آتشین بودند
همیشه مدعی عشق راستین بودند
بدون چشم تو یک عمر شب نشین بودند
“همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت”
مباد بی تو دلم دست روزگار افتد
به رهگذار تو دل کاش چون غبار افتد
خوش آن سری که به درد غمت دچار افتد
“بر آب دیده سعدی گرت گذار افتد
تو را نخست بباید شناوری آموخت
#زهرا_وهاب_ساقی
مخمس تضمینی غزل زیبای سعدی