مخمس یک

مستم از آنرو که پی بردم به ایجاد خودم
در خراباتم ولی عمریست آباد خودم
هر نفس هستم به یاد پند استاد خودم

سرخوشم از گفتگو با جانِ آزادِ خودم
می کنم دلجویی از احساس ناشادِ خودم

روزگاری شد که هستم ساکن‌ِکوی سکوت
دیده ام آرامش دل در فراسوی سکوت
هست فریادِ دلِ عاشق سخنگوی سکوت

روی بوم چشم هایم با قلم موی سکوت
می کشم تصویری از ابعادِ فریادِ خودم

خسته ام از فتنه های بی امان زردها
شهر نیرنگ‌ و دروغ و هیئتِ نامردها
از کویرِ ناله ها بر گیسوانم گردها

من همان جانم که عمری در مصافِ دردها
رفته ام بی های و هو تنها به امدادِ خودم

من‌ مقیم و همنشین، در خوانگاهِ آینه
آه من را دید و دیدم آه، آهِ آینه
سال های بی پناهی در پناه آینه

خسته و دلتنگ گاهی در نگاهِ آینه
می دوم دنبالِ رَدِّ پای همزادِ خودم

بی خیال دیگران رفتم به درگاهی به مهر
ناخودآگاهی که دارد سخت آگاهی به مهر
یافتم آخر خدا را در شبی راهی به مهر[۱]

می کشم خود را در آغوشِ خودم گاهی به مهر
تکیه کردن بر خودم را می دهم یادِ خودم

باخبر هستم ز دیری از ره و قانونِ عشق
سالهایی زین سبب بنشسته در کانونِ عشق
بی حریفم ای رفیقان تا شدم مجنونِ عشق

زخم جانم را نشد مرهم مگر افسون عشق
ای خوشا اعجاز دستِ دلبرِ رادِ خودم

بر سُروری داد فرمان ، گفتمش جانا به چشم
دورِ دوری داد فرمان ، گفتمش جانا به چشم
بی غروری داد فرمان ، گفتمش جانا به چشم

بر صبوری داد فرمان؛ گفتمش جانا به چشم
خانه اش آباد بادا جانِ مُنقادِ خودم

در دلم بذرِ غمی جانکاه قومِ کینه کاشت
رنج ها شد قسمتم آخر مرا هنگام‌ِ داشت
رفتم‌ از شهر شما جانم به لوحِ دل نگاشت

شادی شهر شما کابوسِ حسرت گونه داشت
باز صد رحمت به رویای غم آبادِ خودم

بداهه
سحرگاه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
مخمس با تضمین از غزل استاد بانو زهرا وهاب
پ.ن
[۱] خدا را یعنی از خدا

مخمس دو

عجب ماهی، که برد از کف دل دیوانه ی ما را !
همان دستی که می گیرد ز دل دریای غم ها را
مرا دیوانه ی خود کرد چون وامق که عذرا را

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

مرا گویند بی دردی خوش است و حاملِ دردم
بهاران آمد و اما خزان دارد دلِ سردم
خبر داری که بادی می وزد بر غنچه ی زردم؟

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گُل ها را!

اگرچه از تبهکاران شکسته پشت و چون دالم
گناهی نیست در هستی و در آیین ابدالم
میانِ خوب و بد، درمانده ای هم خوب و بَد حالم

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

سرودی خواندم از فاضل که الحق ناب و هم عالی ست
به دانایی عشق آگه تر از آن نازنینم کیست؟
ببین در بیتِ زیبای هنرمندانه ی او چیست؟

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

تحمل کردن این درد یارب گرچه آسان نیست
به چشم دردمندانش، بجز خونی و باران‌ نیست
بری از دردِ انسانی، یقین دارم که انسان نیست

کسی را تابِ دیدار سرِ زلفِ پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطرِ ما را؟

همیشه سینه ام از روزِگاران چشمه ی خون است
نگاهم‌ سال ها از خونِ دل همواره گلگون است
مرا نفرینی از روزِ ازل در سینه مدفون است

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

به پایان می رسد عمر و ولی ای نازنین دیدی
چگونه عاشقم کردی و بعد از آن تو پرسیدی
مرا اینک بگو ای عاشقِ دیوانه فهمیدی؟

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

مخمس با تضمین از غزل آقای فاضل نظری