از : معین حجت

در شهرِ ما که مأمنِ دیوانه‌ها شده‌ست
کلّی سلاله هست که بی حال و حِس شدند

وقتی که ماشه‌های تنفر کشیده شد
در زیرِ بارِ فقرِ مضاعف پرس شدند

جمعی که دخل‌شان به نیازی نمی‌رسد
درگیرِ با مسائل فیثاغورس شدند

هر روز می‌روند به درگاه یک خدا
چون مبتلا به عارضه‌ی استرس شدند

اینجا تمامِ مردمِ بی چتر مدّتی‌ست
سر تا به پا به ریزشِ غم‌ها نجس شدند

تقدیرمان چه شد که به دستور آینه
انوارِ داغِ درد و بلا، مُنعکس شدند ؟

از فکر من نمی‌رود این نکته لحظه‌ای
در عصر ما چقدر طلاها که مس شدند