برای ظهور باید قدرتمند شد و لحظه ای دست از تلاش نباید کشید ماه را باید تماشا کرد و رفت | مخمس

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست

مخمس با تضمین از غزل آقای فاضل نظری

پریشانند خلقی بی گنه، در یک نگاه اینجا
چه اقوامی که با دردند و جمعی در رفاه اینجا
فضای سینه ها در ماتم و ابری ز آه اینجا

به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

نمی دانم به سوی ما، چرا غمخانه مایل شد؟
بزرگ آوازه ی خوبان ، چرا از دوست غافل شد؟
چرا موج غم از ما و همه شادی به ساحل شد؟

غرض رنجیدن ما بوده از دنیا، که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای مشتی از گندم، به نیرنگی، همه در جنگ
همه عارف، همه زاهد، ولی در پرده ها نیرنگ
چه باید گفت ازاین مردم ؟ به شادی ها بسی دلتنگ

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

منم آن شاعر دلتنگ سیب و حسرتِ گندم
همانا طالب فصلِ قشنگ و روشنِ پنجم
نشان از من چه می پرسی؟ که راهِ خویش کردم گُم!

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردَرگُم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

شدم مشهور غمخانه، به دل جز درد و حسرت نیست
پریشان زادگی این است و چیزی غیر محنت نیست
سراغ از من کجا شادی بگیرد؟ اینکه قسمت نیست

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

به آن زیبا بگو از من: «تو را اینجا پناهی نیست
به پنهان رو که در شبخانه امیدِ پگاهی نیست
بپوشان روی ماهت،شهر ما را جز تو ماهی نیست

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد، در مُرداب، ماه اینجا»

دهم آبان 1393طارق خراسانی

به گسل های نا شکیبایی...

به گسل های ناشکیبایی، به غم آوازه های این گردون
من و این زخمه های رنگارنگ، من و یک دل، تمامِ آن از خون
گفته بودی سکوت می باید، چه بگویم؟ خدای من، اکنون

تشنه ام…مثل خاكِ نخلستان،به نفسهاى آبىِ كارون…
مى وَزَم مثلِ بادهاى غريب، لاىِ سرشاخه هاى بيدِ جنون…

ای مسیحا ، صلیب می خواهم، نکند آن شود فراموشت
هر کجا می روی به پای تو، عاشقم، رَهنوردِ می نوشت
جادوی چشم تو به بندم بُرد، آن دلِ من ردا و تن پوشت

ردِّ پايى كبود،روى دلم، مى رسد تا صليبِ آغوشت
من گرفتارِ بندِ جاذبه ات، باختم عمر را به يك افسون

آبی آسمان رقصانم، عاشقم، در شکوه یک ناورد
آن لهیبِ ستاره ی باران، سوی یک کهکشانِ پُر از درد
می روم شادمانه با موجی، شوقِ جانی ست ایزدم آورد

آسمانم…زمينِ رقصانم…آتشم…موجِ مست…ساحل سرد…
-منطبق شد به دستِ تو در من،نقشِ تصويرهاى ناهمگون!-

کودکِ صبرم و خدا داند، از ازل عشق داده فرمانم
ای همیشه سرودِ آزادی، دوری از تو مگو، که نتوانم
همسفر، در پناهِ چشمانت ،تا ابد این ترانه می خوانم

صبر كردم تمامِ زندگى ام…تو بخواهى، هميشه مى مانم
شعله ور در لَهيبِ آتشِ آه…يا شناور ميانِ چشمه ى خون…

از ازل بوده تا ابد هستم، ای زلالِ ترانه ی پاکَم
بی خیالِ هرآنچه می گویند، در کنارِ تو عشقِ بی باکَم
روحِ فرمانِ مستِ بی پروا، در رَگ و ریشه های هر تاکَم

عشق ،جانى دوباره مى بخشد،بر تنِ شاهراهِ اِدراكَم
تا غزلهاى سرخ مى آيم، نرم…بى وقفه…مطمئن…موزون…

عاشقان را خدای می بخشد، این سرودی که عاشقی می خواند
شاپرک تا شنید، بَر گل ها، عطرِ آغوش خویش می افشاند
در سکوتی تمام، چشمانم، خیره بر چشم عاشقت می ماند

خيسىِ اشكهاى نيمه شبم، بذرِ عشقِ تو را به بار نشاند…
خلوتِ ما فقط سكوت و نياز…-عشقبازى رهاست از قانون!-

قلب من مخزن جواهر بود، گفته بودی مرا، که آن نزنَند
دستبردی بر آن شد از غفلت، عاقلان صاحبانِ این فنَند
عاشقان گر به پند تو خیزند، شادمانه به خانه ای امنَند

قلبها گنجى از جواهرِ ناب، در قفسهاى خاكىِ بَدَنَند…
من بدون دلم چه هستم؟ هيچ! يك بغل خاكِ سرد، بر هامون…

در مُقامِ دلِ است و می بینم ، گوهرانی برای بالیدن
کوهی از نور، وَه چه الماسی، غیر آن آتش است و یک گلخن
یاسمین، ماهِ طارقِم بشنو ، چون به تشریح جان ببُردی تن

مى شكافى شبى وجودم را، مى درخشد تمامِ هستىِ من…
من همان تِكِّه سنگِ الماسم…در تَلى از گُدازه ها مدفون

16 مرداد 1393
مخمس با تضمین غزل زیبای خانم غزل آزامش