جهان آفرین بر جهان یار باد ماه را باید تماشا کرد و رفت | ۱۴۰۳/۰۲/۰۱ - ۱۴۰۳/۰۲/۰۷

به فراوانی غم
به بزرگی خدا
که چنین تیره شبان می گذرد
«اندکی صبر،
سحر نزدیک‌ است…»

پدرم روزی گفت:
پسرم نوعِ بشر یعنی چه؟
گفتم انسان
خندید!
و‌چنین گفت:
به شَر دَرمانده!
و از آن روز به بعد
عاشقِ شعر و هنر می باشم.

کارِ من عاشقی است ‌
رفته نانم ‌از یاد
آبرویم بر باد
دلم اما شاد است.

غارتِ زندگی ام
ماحصلِ عاشقی است…

هرکه آمد به سلامش رفتم
و دعایش کردم
هر چه می خواست
نثارش کردم…

آنکه دورم زد و
بی هیچ هراسی
به سرم غم پاشید،
بشری مانده به ” شَر ” بود
همانی که پدر می فرمود…

بگذار ای غزلِ فاصله ها
نفسِ مانده ی پایانی را
گوشه ای رفته و عاشق باشم …

طارق خراسانی

۲۶ دی ۱۳۹۱

درمسلخ عشق جز نکو را نکشند

اگر توماج صادقی به مقام معظم رهبری توهین کرده باشد رهبر معظم انقلاب این افراد را از قبل بخشوده اند، اگر هدف ایشان بر اندازی حکومت است باید اسلحه و گروه داشته باشد و اگر از صدا و هنر خود بر علیه انقلاب سود برده باید وی را ممنوع صدا کرد

اعدام حرمت دارد زیرا:

درمسلخ عشق جز نکو را نکشند

اگر وی اعدام شود بدون شک از عاشقان محسوب خواهد شد

درایت را چاشنی خواسته ها و اعمال خود کنید

الان سال 67 نیست که هر کار دوست داشتید انجام می دادید، امروز مردم در مقابل شما می ایستند و این خطر بزرگی برای انقلاب است بهتر است درایت را چاشنی خواسته ها و اعمال خود کنید

دیوان‌ در حال کامل شدن طارق خراسانی

سی غزل _ دفتر اول
1

تو را ندیده به دیده، به چشمِ جان همه دیدم
به گوش تن نشنیده ، صدای تو بشنیدم
به پَرده های حجابت، چه پَرده ها که دَریدم
به بوی خلوتیانت، چه خلوتی که گُزیدم
چو راز سینه بگفتم، به پیرِ باده فروشان
بنوش باده بگفت و چه باده ها بکشیدم
به دیده گر چه ندیدم تو را، ولی به نهایت
به ذرّه ذرّه ی هستی ، نشانه های تو دیدم
خبر زعالم بالا، میسَّرم نشد هرگز
حضیض لذَّت دنیا، چه راهِ خانه بُریدم!
ز بارِگاهِ طریقت، رسیده ام به حقیقت
لباسِ عافیت آنجا، به یُمنِ باده دریدم
چه بار های امانت، به دوشِ من بنهادی!!
خَمید بار و تو دیدی، که بُردم و نَخَمیدم
حدیثِ گریه سرودی، حدیثِ ناله شنیدم
به گریه های شبانه، به دشتِ ناله دویدم
به انتظار بگفتی: بمانم و همه ماندم
به بامِ حسرتِ عشقت، نشستم و نپریدم
چه روزگار سیاهی، مرا که بی تو سَر آمد
هماره زَهر هلاهل، ز جامِ هجر، چشیدم
به کوچه باغِ دل من، مخوان سرودِ جدایی
که دردِ بندگی ات را، به جانِ خسته خریدم
2
بوی عنبر، بوی جان آورده ام
هدیه ای بر دوستان آورده ام
از دیارِ لاله های پَرپَرم
بوسه، بوسه، ارمغان آورده ام
پیرگون شب ناله ها را بس کنید
صبح را بختِ جوان آورده ام
در حوالی دلم شادی کنید
شعر جان بخشی از آن آورده ام
شبنمی میگفت با شاخِ گلی:
رازی از نقشِ جهان اورده ام
مژده ای از آستانِ دولتِ
دلبرِ جانِ جهان اورده ام
آب با خورشید را در هم زدم
یک بغل رنگین کمان آورده ام
مولیانِ بوسه ها دارم به لب
بوی جوی مولیان آورده ام
بهر خواب نرگسِ جادوی یار
بِستری از پَرنیان آورده ام
تا بیاموزیم رسم عاشقی
یادِ یارِ مهربان آورده ام
خوشه های شعر زیبای دَری
کم که نه ، یک کهکشان آورده ام
تا که کام تلخمان شیرین شـود
یک غزل شیرین بیان آورده ام
ای كه می گفتی چنین خواهد دلم
بر دلِ تو آن چنان آورده ام
از دیارِ رودکی،اشعارِ تر
گونه گون یک کاروان آورده ام
موزه ی شعر و ادب را بس گهر
طارق از طبعِ روان آورده ام
3
مراخیالِ تو خود بی خیالِ عالم کرد
همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
هزار بوسه برایم به ارمغان آرند
به چشم مستِ تو حاشا ارادتم کم کرد
چه “بارها “که نهادی به فتنه بر دوشم
تو شاد رفته و این بار پشتِ ما خم کرد
فدای چشم تو بانو، که موجِ چشمانت
امیدِ بودن و ماندن به دل چه محکم کرد!
چکاوکانه سرودی به روی شاخه ی شوق
ترانه بغض مرا مثلِ عشق مبهم کرد
بهار مژده ی آغوش باغ می دادم
اگرچه بعد تو باران غمم مسلم کرد
پرنده باش که شاید توان به همَّتِ عشق
سفر به خانه ی خود برخلافِ آدم کرد
مهر ماه 1378
4
جُسته‌ام‌ آن‌ خُردِ نا پیدای را
خالقِ یک قطره تا دریای را
در درون‌ِ ذرّه ای همچون صدف
یافتم‌ آن‌ گوهرِ یکتای را
مرغِ عشقم‌ خواند یارم، زیرِ پَر
تا کشیدم گنبد خضرای را
ذلَّتم‌ را دید اگر بخشیده است
از حضیضِ ذلَّتم بالای را
چون‌ عطا کردی مرا، یارب مگیر
تا نجاتم عُروَة الوثقای را
"جان" مرا همپای شادی و غم‌ است
کی رها سازم چنین همپای را
من‌ رها کردم‌ مَنیَّت را ، تو هم
خود رها کن‌ آن "مَنِ" خود رای را
1385
پ . ن
در توضیحِ جسته ام آن خرد ناپیدای را:
تئوری بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره از حقیر بوده و در کتاب چشم سوم آمده است .
همه می دانیم که ذره بی نهایت ریز می شود ، زنده یاد دکتر حسابی با بیان نظریه بی نهایت ذره مرد علمی سال شد و هایزنبرگ دانشمند آلمانی بر مبنای آزمایش یانگ دریافت ذره با شعور است .
با عنایت به این دو موضوع مهم علمی ، سال ها پیش بنده اعلام کرده ام که بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره وجود دارد به توضیحی بهتر هرچه ذره را ریز کنیم ذره ای به دست خواهد آمد که باشعور تر و توانا تر از ذره قبلی خواهد بود و کاملا روشن است در بی نهایت ذره بی نهایت شعور و توانایی وجود دارد .
اکنون سوال می شود کدام‌ موجودی در هستی دارای بی نهایت شعور و توانایی ست؟
جواب کاملا روشن است خداوند عالمیان .
بنا بر این تئوری خداوند ریز ترین ذره ی هستی ست
پس چرا می گوییم‌ الله اکبر ؟ به خاطر آنکه هستی بی نهایت است و از ذره تشکیل یافته و خداوند در کنه هر ذره ای وجود دارد
اثبات این تئوری بسیار ساده است و قبلا در مقالات و کامنت ها آن را بیان داشته ام و اکنون در اینجا برای چندمین بار بر اثبات آن نکاتی را بیان می کنم .
قد و قواره عامل ایدز یک انگستروم است یعنی یک ده میلیونیم میلی متر یعنی یک میلی متر به ده میلیون تقسیم شود یک قسمت از آن ده میلیون را یک‌انگستروم می نامند .
عامل ایدز قیل از حمله به یک سلول ، پنج جاسوس خود را برای بررسی توانایی های سلول به سلول می فرستد و آنان پس از بررسی به عامل ایدز اعلام‌می کنند که سلول دارای چه توانایی هایی می باشد ، سپس عامل ایدز بسرعت تغییر ماهیت داده و به سلول حمله کرده و آن را نابود می کند دانشمندان در آمریکا یکصد و پنجاه نفر را شناسایی می کنند که در محیط آلوده به ایدز بوده ولی دچار بیماری ایدز نشده بودند.
پس از بررسی متوجه می شوند وقتی جاسوسان عامل ایدز وارد سلول ها می شوند، از سلول ها اطلاعات غلط دریافت می کنند به عبارتی روشن تر سلول ها جاسوسان ایدز را فریب داده و وقتی عامل ایدز به سلول حمله می کند نابود می شود .
این قوی ترین دفاعیه بر اثبات این تئوری ست .
خداوند در قرآن کریم در ارتباط با احاطه همه جانبه و قدرت مطلقه خود بر انسان می‌فرماید: "وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید"؛[1] ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏‌هاى نفس او را می‌دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیک‌تریم.
از سویی دیگر تمام هستی را ذرات تشکیل داده اند و شبانه روز با دقت باور نکردنی در آفرینش هستی نقش خود را ایفا می کنند ، از عزیزان سوال می شود ذرات این همه شعور را از کجا کسب می کنند؟
با توضیحاتی که در بالا داده شد فرمانروای عالم در ذره حضور داشته و بی نهایت شعور و توانایی آن قادر متعال باعث می شود تا ذرات بدانند چه باید بکنند.
5
دیده ام لحظه های آنی را
ناگه هان های ناگهانی را
صحنه ی بوسه های نارس را
میوه ی کالِ مهربانی را
بی خیالیِ مَردِ بازنده
داده بر باد زندگانی را
غارتش درد و درد و درد و درد
بنگرش با غمان تبانی را
خنده بر تهمتِ جگرسوزی
بُرده از یاد ظلمِ جانی را
پرسی ام لحظه های زیبا را
بشنو این حرفِ آسمانی را
وَه چه خوب است دیدنِ دلبر
وان شکرخندِ یارِ جانی را
طارق خراسانی
5 خرداد 1402
6
دیدم که یکی مرد خدا بود و مروِّت
هم اهلِ صفا بود و هم او اهلِ محبت
خاموش و به لب زمزمه ذکر خدا داشت
چون آهوی رَم کرده فراری ز قضاوت
در جمع به یک گوشه و انگار نبود او
نه گوش به غیبت بسپرد و نه به تهمت
نه چشم طمع داشت به مال دگران و
نه سخت دوان بود پی ثروت و شهرت
پرسیدم از او راهِ حقیقت ننمایی؟
آن مرد چه سر بسته مرا کرد نصیحت!
تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگِ بیابانِ حقیقت
7
به دل گفتم‌ کنی توصیف چشمش؟
که عالَم چشمِ وی را می پرستند
‎چه دلها بُرده است آوازِ چنگش
‎به گِردِ او ملائک حلقه بستند!
چنان‌گو شاعری هرگز نگفته
ز چشمانی که مستِ مستِ مستند
به عکس اش بارِ دیگر خیره ماندم
که “جان” و “دل “به شوق‌ از جای جَستند
‎سروده هر یک آسان مصرعی ناب
‎که در چرخِ ادب جاوید هستند
کنارِ صورتِ خورشید با عشق
دو سیاره به زیبایی نشستند…
13 مهر 1402
8
نسیم بوی تو را تا ربود، عاشق شد
دلم که چشم تو را می سرود، عاشق شد
تبر به ساقه ی مهر تو خورد و از خود رفت
همو که اهلِ محبت نبود، عاشق شد
گرفت دامن‌ِ معشوق و گفت: بَردارم
به دار بُرده شد و بی حدود عاشق شد
به کربلای وطن چشمِهای پُر خون را
گشود حُرِّ زمانه چه زود عاشق شد!
شِگفت داغِ دلی داشت لاله ی صحرا
صدای بلبل شیدا شنود عاشق شد !
مَهی مُحَجبه[1] در خاطرِ خدا گُل کرد
درود باد خدا را درود ، عاشق شد
به ماهِ خفته به خاکی مرا عَجَب نَبوَد
ستاره روی ورا تا گشود عاشق شد
[1] , منظور زنده یاد مهسا امینی ست
طارق خراسانی
۶ مهر ۱۴۰۲
9
نوش کردم به سحر شهدِ شکرخندش را
تا شنیدم غزلِ طبعِ هنرمندش را
یکی یک دانه همان ماهِ غزلخوان من است
که ندیدند و نبینند همانندش را
خوابِ خوش دیدم و افسوس که تعبیر نشد
این چه سرّی ست؟ نفهمند فرایندش را
�مثلِ آن خواب بعید است ببیند دیگر�
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
خان و مانش همه بر باد رود ، من گفتم
هر که آزار دهد دلبر دلبندش را
شادی اش را ز خدا خواسته ام ، می خواهم
تا ببینم نگهِ حالتِ خرسندش را
پند می داد بجز عشق به راهی نروم
و نباید که فرامُوش کنم پندش را
سخنش قند و نبات است ، خدا می داند
چه شود دل شنود صحبتِ چون قندش را؟!
10
چشم تو را شکوفه خورشید، زائِر است
غائب ترین نگاه، به دیدار حاضر است
تا بوسه راهِ اَمنِ غزالانِ عاشقی
آرامشی غریب در این راه دایِر است
از بس که جان فدای نگاهت نموده ام
جانم به وصفِ دیده مستت چه ماهِر است!
دیدم به چشم جان که ز هر گوشه ی جهان
بر کعبه ی نگاه تو خیلِ مسافِر است
هر کس به غیرِ قبله ی چشمت نماز کرد
در چشم عاشقان نه مسلمان که کافِر است
باطل کند به هر نظر افسون روزگار
چشمی که در قلمرو افسانه ساحِر است
آنکو ربوده است دلم را به یک نظر
نقاش ماهرست و هنرمند و شاعِر است
ابری که بوسه های مرا حمل می کند
برگریه های شام غریبانه ناظِر است
25 خرداد 1402
11
ای دلبری که با دل من آشنا تویی
بیگانه از جفایی و عین وفا تویی
تنها نه من، نَبی و نُبی نیز گفته اند
آیینه ی تمام نمای خدا تویی
دل را دخیل چشم تو بستم، عجیب نیست
بود و نبود این همه هول و ولا تویی
مجنون تر از تمامی دل ها به تو منم
لیلی تر از همیشه در این ماجرا توئی
ما کی به پای زلف رهای تو می رسیم؟!
مستانه، شاد، از همه عالم رها تویی
ای مستجاب دعوه، دعایم نمی کنی؟
دانسته ام مدام به کارِ دعا، تویی
از مژده های پوپک صحرا شنیده ام
فرمانروای دولت مُلکِ سَبا توئی
دیدم طلوع چهره ی ماهت به شامِ دل
صبح و سپیده در شبِ یلدا، دلا تویی
من آدمم عزیز که حوّای من توئی
دل را بُریده از هوس و هر هوا تویی
تا داده ام به دوش تو رایت مرا چه غم؟
آنکو کند قیامتِ کبری بپا، تویی
کی می شود که وقت سحرگه ببینم ات
شرقی ترین تلاوت شمس الضحی توئی
12
مهر تویی، ماه تویی، یار، تو
شعر خدا هستی و دلدار، تو
گوهرِ عشقی و خدا داده ای
هدیه ی ارزنده ی دادار، تو
راحتِ دل هستی و آرامِ جان
کی شوی ام موجب آزار، تو
چشمِ تو درمانِ همه دردها
حضرتِ عشقی و مددکار ، تو
زار زند بی تو دلِ عاشقم
شادی این سینه ی غمبار ، تو
ناز تو را کیست خریدار؟ من
راز مرا کیست نگهدار؟ تو
زلف کمند تو بود دارِ عشق
جان به لب آمد، هله ، بَر دار تو
بداهه
14 اسفند 1401
13
من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها…، محبت میخرم
عشقِ جامد نیستم سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشق ترم
آی آدم ها مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم
کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهر بوسه می برم
سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم
آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم
دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم
خوزستان – تنگه چزابه
14
درد آمد یک قصیده غم به سر پاشید و رفت
مثنوی وارم همه شادی به جان نوشید و رفت
خصم مادر زاد من تا دید اندوهِ دلم
در دلش خوشحال بود و ظاهراً نالید و رفت
شاد دیدم یک رباعی را ، که از خیام بود
تا مگر از غم رها سازد مرا ، کوشید و رفت
بخت را نازم، به بر شولای نیمایی به تن
او تمام غصه هایم را چو می، نوشید و رفت
داد زد فردی بیا شعرِی زُلال آورده ام
وَه چه شیرین با زلالش شادمان رقصید و رفت
از پریسکه نو عروس شعر گویم با شکوه
دست من بگرفت و بر غم های من خندید و رفت
حافظ آن شاه غزل تاج مُرَصَّع بر سرش
داد فرمان نهایی تا غمم فهمید و رفت
لشگر شعر و ادب کاخ ستم را زیر و رو
کرده بود و غم ندانستم کجا کوچید و رفت؟!
طارق آمد با مخمس های شیدایی سـرود:
خوشه خوشه بوسه آوردم ، لبم بوسید و رفت
11 تیر ماه 1394
15
دلم بر عکس ذهنِ خسته و درمانده آگاه است
به پایان می رسد دردی که تن آزار و جانکاه است
خزان هر چند می خواهد بماند، رفتنش حتمی ست
بهارِ عشق و آزادی و شور و شوق، در راه است
به فردایی که می آید به لبها غنچه ی لبخند
شکوفا گردد و خاموش دیگر شعله ی آه است
شب اندیشان چه می دانند در فردای آزادی
فریدون بر سریرِ عزَّت و ضحاک در چاه است
به پایان تا رسد این شامِ تیره، درسحرگاهان
مرا مرغ دعا با نغمه خوانی رو به درگاه است
به یأس و نامرادی مبتلا هرگز نخواهم شد
به لب تا بوسه ی “لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه” است[1]
به یادِ یارِ دیرین، جانِ شیرینِ سفر کرده
نگاهِ طارق امشب تا سحر بر چهره ی ماه است
16
سوزی درونِ سینه من ساز می زند
شور دلی به گوشه شهناز می زند
بستم سحر به پای کبوتر دعا و رفت
هرچند باز مرغ مرا باز می‌زند
خُمخانه است “چشم تو” و دل به روی تو
یک جُرعه شاد از “خُمِ این راز” می زند
در اهتزاز پرچم عشقی که تا ابد
خلقی به سوی خویشتن آواز می زند
اعجاز اگر چه شیوه پیغمبران بود
شعرم سری به دفتر اعجاز می زند
7 دی 1402
17
کشور از آتشِ فرهنگِ ریا می سوزد
خرمنِ عاطفه را ظلم و جفا می سوزد
بهترین اسلحه ی مردمِ در بند دعاست
ریشه ی ظلم به دستانِ دعا می سوزد
به خطا رفته خودش خوب خبر دارد ، ها!
غافل از طیِ همان راهِ خطا، می سوزد
آخرِ منزلِ تزویر بجز ویرانی ست؟
سینما رکس به ما گفت چرا می سوزد
آنقدر آتشِ غم سوخت دلِ پیر و جوان
که دلِ کُلِ جهان از غمِ ما می سوزد
جُرمِ ما چیست؟ بجز آنکه خدا خواه شدیم
از شما شیخ ، خدا خواهِ شما می سوزد
بی حیایی نبود موی پریشان برباد
بی حیایی شما شرم و حیا می سوزد
سحرگاه 28 شهریور
18
در سوگ‌ زنده یاد استاد حمید سبزواری
مُرده پرستان، همگی دست دست
هجرتِ خورشید دلِ ما شکست
شاد برقصید به آهنگِ رَپ
بارِ سفر شاعرِ پاکی ببست
پسته چه خندان که گُل از باغ رفت
چوب خطش پُر شده از نازِ شَست
آنکه به خود رفت و بجز خود ندید
بی خبر از ذِلَّتِ پایانی است
باش ببینی چه به سر می زند
قومِ خِرد کُشته ی مُرده پرست
مستِ علی بود خداوندِ شعر
رفت ز دنیای شما مستِ مست
هیئتِ عشاق زِ رَه می رسد
تا که حمیدم ببرد روی دست
بداهه
23 خرداد 1395
19
گلگون شرابِ دیده به مینای عالم است
دل ها به خون نشسته و ماهِ محرَّم است
شادی گرفته پای خود از دل، عجب مدار
سلطانِ بی رقیبِ دل ما، اگر غم است
فوجِ فرشتگان به زمین می رسد زِ غیب
صاحبدلان كه صاحبِ مجلس معظم است
آری بیا، رسـولِ خداوندِ مهربان
در این عزا که غوطه به دریای ماتم است
ای کهکشان، به ما برسان خاکِ تازه ای
خاك زمین برای به سر ریختن کم است
بنشسته ایم عشق و دل و جان، سه آشنا
در مجلسی که ذکرِ حسینم دَمادَم است
بر سر زنیم بارِ دگر دست خود که باز
طارق �عزای اشرفِ اولادِ آدم است�
24 آبان 1391
20
اگر چه شعر دَری تحفه ی خراسان است
شکوه شعرِ دَری، ساکنِ نیستان است
به کوچه کوچه ی تاریخ با تو می خوانم
که عشق روحِ خدای عظیم مَنّان است
بدون جلوه ی رنگین روشن اش انگار
بنای قصرِ دل از پای بَست ویران است
مَحَک به آتشِ بی دود زد مرا خورشید
وگرنه مدعی نور بودن آسان است
به جستجوی مسیر عبور من مروید
که راهدارِ دلِ من همیشه حیران است
نه اینکه طبل قَدر قُدرتی بکوبم، نه
از این قبیل زبان باز ها، فراوان است
من از تبار سکوت و شکوه فریادم
که بغض های گلویم نویدِ باران است
میان وسعت یک آسمان آبی رنگ
شهاب زندگی ام امتدادِ یک آن است
به کوچه باغِ نگاهت همیشه می خوانم
که بی تو چرخه ی هستی بسان زندان است
پ . ن
منّان . نامی از نامهای خدای تعالی – بسیار نعمت دهنده
21
دل را اگر به وسعتِ راهی زدم شبی
خطی دگر به رَدِ گناهی زدم شبی
در شکوه ی زمانه و در قحطِ بودنش
ناگفته ها به محضرِ چاهی زدم شبی
آنسوی آب رفت و دلم بیقرارِ اوست
آخر پلی به موجِ نگاهی زدم شبی
شرحِ فراق را به نهانخانه ی غمش
با ناله ی سه تار و سه گاهی زدم شبی
با دیدگانِ خیره به چشمانِ پُر زخون
آبی به شعله شعله ی آهی زدم شبی
تا در مُقام عشق، به اوجی ببینمش
رویی ز جان به پشت و پناهی زدم شبی
خوابیده بود و مرکبِ عشقم [1] کنار او
چنگی به تارِ موی سیاهی زدم شبی
گلهای سرخ بوسه ی نابی ز جنسِ نور
بر امتدادِ دیده ی ماهی زدم شبی
21 تیر 1402
‌[1]. مرکبِ عشق به جان گویند چنانکه مرکب جان پیکر جرمی ست
معنی مصرع نخست :
او خوابیده بود و جانم در کنارش بود.
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود
عین‌القضات همدانی
21 تیر 1402
22
آنکه درد و غم فراوان می دهد
بندگان را روزی آسان می دهد
دست های مهربان عاشقان
دیده باشی بوی باران می دهد
هرچه می آید به سر از غیر نیست
یکنفر از غیب فرمان می دهد
دردِ دل با دوست گفتن لازم است
عشق را فرمانِ درمان می دهد
انتقام چرخ میدانی ز چیست؟
چون خدا در ذرّه جولان می دهد
هر که بر ظلم و ستم آلود دست
بی گمان یک روز تاوان می دهد
غزنوی را خوانده ای؟ بر پیرِ توس
نقره جای زر به هَمیان می دهد
نقره داغش می کند رَزّاقِ غیب
آنکه دل بر لطفِ سلطان می دهد
11تیر ماه 1402
پ. ن
خدا شاعرم آفرید تا این غزل سروده شود
23
تا نفس هست ، به غیر تو مرا یاری نیست
تا تو هستی دگرم با دگران کاری نیست
چشم مست تو ندانم چه شرابی نوشید
که چنین مستی آن در میِ خمّاری نیست
بی تو در خانه، همه پنجره ها می گریند
زندگی در پس پستوی دل، انگاری نیست
دیده ام شاد از آن بود که بودی در بر
دیده را بی تو دگر کار به جز زاری نیست
هر چه آوارِ غمی بود به سر آمده است
سایه ی مهر تو باشد، غمِ آواری نیست
من اگر بد، تو ببخشای که عالم دانند
در گلستان محبت، گلِ بی خاری نیست
بی تو شاید اثر از باز دَم و دَم باشد
لیک دل مرده و از زندگی آثاری نیست
�عشق می ورزم و� دانسته ام این غوغاگر
جز به شادی، پی اندوهی و آزاری نیست
دلِ بیمار به چشمانِ تو زنده است، مبر
گهران را، بجز آنم که پرستاری نیست
بداهه
4 اردیبهشت1401
24
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته، پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله، ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش، در کنار تو پایان شوم به شوق
26 شهریور 1389
25
بگذار در كنار تو امشب سفر كنم
در كوچه باغ شوق نگاهت خطركنم
معشوق و مي همه پنهان كنند و من
بر ضد رسم كهنه جهان را خبر كنم
پوشكين[۱] نه اين به راه تعصب ز جان گذشت؟
آخر چه سود ّاز خط فكرش گذر كنم ؟
دنيا همه براي تو اي زاهد شريف
من سر چرا؟چگونه؟بر این مختصر کنم؟
در سن پترزبورگ و كنار نگار خويش
شكر خداي خالقِ خود مستمر كنم
دوم شهریور 1395
این غزل در سفر روسیه سروده شد
[۱] پوشکین شاعر روسی ست و بنا به تعصبی که به همسرش داشت در دوئل با افسر فرانسوی کشته می شود.
26
دوش از خدای میکده حرفی شنیده ام
وان دل شنیده را به غزل آفریده ام
آنکو که حرفِ جان به پشیزی نمیخرد
در او حقیقتی به پشیزی ندیده ام
باری به دوش می کشم از کودکی هنوز
رحمی نکرده چرخ به پشتِ خمیده ام
ساقی بیار باده نه بر غم ، که این غمان
دیری به نقدِ عافیتِ جان خریده ام
شکر خدا به اوجِ ادب با دعای دوست
آنجا که هست حافظِ شیدا رسیده ام
اما نه بر سریرِ ادب، بلکه از رَهش
خاکی گرفته سُرمه به چشمم کشیده ام
دامی نهاد عقل و فلک بی خبر از آن
نازم به عشق کآمد و از آن رهیده ام
27
کاش در عالَم پریشانی نبود
ماتمی از نابسامانی نبود
کاش پینه_ اعتبارِ دستِ مرد_
�جایگاهش روی پیشانی نبود�
کاش ایمانم خدا را می ستود
در نمازم، دل پیِ نانی نبود
کاش انسان عشق را فهمیده بود
بی خبر از عشق ، انسانی نبود
کاش شادی بود مهمانِ زمین
غیر از آن ، در خانه مهمانی نبود
کاش در سرتاسر دنیای ما
یک قفس یا بندِ زندانی نبود
کاش در گُل واژه های شعر ما
واژه ی “دل را مرنجانی” نبود
کاش ای فرمانروای قلبِ من
بین ما جز عشق پیمانی نبود
کاش چشمِ نازنینِ کودکی
از برای بوسه بارانی نبود
کاش لبخندی شکوهِ کوچه بود
سیلِ خون در فکرِ ویرانی نبود
من به جِد گویم پریشان خاطرم
کاش غیر از من پریشانی نبود
28
وقتی تمام حوصله ات درد می شود.
یعنی دلت گرفته، هوا سرد می شود
وقتی جواب مهرِ تو با سنگ می دهند
یعنی که دوره، دوره ی نامرد می شود
دیدم بهار را، پسِ دلشوره ها، شبی
از اجتماع سبزه و گل طرد می شود
شعرم هَدِیَّتی ست به موج نگاه تو
غم را به خانه خانه هماورد می شود
دیدم، برای دیدن گل تا حریم باغ
شبنم ز ابر آمده شبگرد می شود
در کوچه باغ گوشه ی چشمی ، غزل بخوان
هر مصرعش علاج دو صد درد می شود
29
بود دندان و ولی نانی نبود
نان رسید آنگه که دندانی نبود
مهر ورزیدم به یارانم ولی
روز غم مهری ز یارانی نبود
در کویرِ عاشقی جان و دلم
شادمان بودند و بارانی نبود
شاعری دیدم، به زیر لب سرود
کاش در عالم پریشانی نبود
بذر شعرم را زمانی کاشتند
شرقِ ایران را خراسانی نبود
در ادب ناچیز می بودم اگر
خوش عمل، عباس کاشانی نبود
خوشه خوشه شعر هایم عاشقند
بِه ز آنان خود به دیوانی نبود
17 بهمن 1399
30
ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم
آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم
شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!
تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم
گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟
گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم
22 آبان 1383
سی غزل دفتر دوم
31
چه جان ها گرفته ستم بارها
چه سر ها ستانده زما، دارها
فسون در فسون است بازی چرخ
قدم در قدم دام و آزارها
بَر آورده ابزار دانش ز خاک
بشر را شده دشمن ابزارها
چِسان شرحِ بارِ حماقت دهم
خَمَد پشتِ انسان از این بارها
چه آورده بر دست نادانِ پَست
ز خونریزی و جنگ و آوارها
چه گویم ز هموار و پَستی؟ جنون
به پَستی کشانیده هموارها
چه کاری دلم را کند شاد؟ هان
دلم خون شد از جمله ی کارها
به ظلمی که در پرده ها می رود
رود خون به چشمان بیدارها
چه گل ها که پژمرده در خاک شد
چه دشتی که پر گشته از خارها
شگرف است علمی که آموختم
نگجید طارق به پندارها[۱]
طارق خراسانی
[۱] . منظور تئوری “بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره “می باشد که اثبات و ‌در کتاب چشم سوم درج شده است
۳۲
ای که از کوچه ی رندان خدا می گذری
با خبر سازمت از درد رها می گذری
آنکه نازک دل و جان است، بگویش سخنم
ای پریشان شده از کارِ دعا می گذری؟
نا امیدی ز لب‌ِ سبز نگارم جُرم است
کام دل تا نستاندی تو چرا می گذری؟
گوهری مشتری دُر شده از دیده‌ی ما
صیرفی نیستی از اشکِ گدا می گذری
به فراوانی باران به لبت بوسه زند
�ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری�
دلبرم بانگِ درآ زد ، چه نشستی طارق؟!
غافلی سخت، کز آن بانگِ درآ می گذری
۳۳
نه من، آن شب خدا تو را بوئید
نه دلم، آسمان تو را پوئید
از دلِ باغِ سبزِ دستانت
لحظه لحظه ستاره می روئید
تو نبودی که جان من آمد
رَدِ پایت مُدام می جوئید
در فراقِ نگاهِ تو آرام
دل غریبانه یک نفس موئید
پیرِ دانای خشتمالی گفت [1]
از خرافات ذهنِ خود شوئید
هر که عاشق شود نمی میرد
این سخن را به عاشقان گوئید
[1] . منظور زنده یاد حیدر یغما، شاعر خشتمال نیشابوری می باشد
۳۴
ستمکاران زمینِ پاک را آلوده می خواهند
جهان در فقر و سودِ خویش را افزوده می خواهند
برای خلق عالم هر چه مشکل بیشتر، بهتر
پی آشوب دلهایند و خود آسوده می خواهند
کجا آرامشِ اهلِ نظر را در نظر دارند ؟
فضایی پر ز درد و مردمی بی هوده می خواهند
بنازم اهلِ ایمان را پیِ فرمانِ حق هستند
برای خوب بودن آنچه حق فرموده می خواهند
جهان روزی به دستِ مردمِ اهلِ خرد آید
که آن بستودگان ، اهلِ جهان بستوده می خواهند
1399/1/11
۳۵
نگاه مردمت آشوبگر باد
بلا از چشم مستت بر حذر باد
هر آنکو با تو دارد سرگرانی
به سر بارگرانش بی شُمَر باد
خیالت می برد ما را به خورشید
�جمالت آفتاب هر نظر باد� [1]
برای توست پروازم وگر نی
مرا مرغ سخن بی بال و پر باد
به دور از چشم مستت زخم چشمی
وجود نازکت دور از خطر باد
سپاه غم اگر آید به درگاه
بلا گردان تو مهر و قمر باد
سحرگاهان دعاگوی تو هستم
که اعجازِ دعا، وقتِ سحر باد
[1] مصرع از حضرت حافظ است
۳۶
از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!
ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست
ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست
نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست
فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست
گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست
۳۷
جانِ خوبانِ جهان عاشق باش
مثلِ آن آب روان، عاشق باش
به امیدِ تو غزلخوان شده ام
آیه ی یأس مخوان، عاشق باش
نان خود را ببر از سفره ی عشق
ای که ذکرت شده نان، عاشق باش
دوش فرمود شقایق به صبا
نشوی بادِ خزان، عاشق باش
زادن و کُشتن و بَر خاک زدن
کارِ چرخ است ،تو هان،عاشق باش
چون مَلََک عشق ندانست، از او
تو سری، دست فشان عاشق باش
سر به دامان ز چه بُردی ای گل؟
گُلِ خورشید نشان، عاشق باش
تیر 1392
۳۸
ماه را باید تماشا کرد و رفت
دیدگان را عین دریا کرد و رفت
در چنین فرصت که کمتر از دَمی ست
عشق را باید تمنا کرد و رفت
نیست آن غوغا که دل می خواستی
در جهان باید که غوغا کرد و رفت
منتظر بودم که می آید، ولی
هی بسی امروز و فردا کرد و رفت
وعده وصلم به روزی داده بـود
روز وصل آن نکته حاشا کرد و رفت
شانه هایش را نوازش داده بود
دست هایم شانه بالا کرد و رفت
تا بسوزانـد دلم را ،تا ابد
آتشی در سینه بر پا کرد و رفت
گریه هایم از برای خنده ای ست
کز تمسخر بر دو دنیا کرد و رفت
در زمین می جستمش، بر کهکشان
دلبرم راهی که پیدا کرد و رفت
۳۹
�از سوز محبت چه خبر اهلِ هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را[1]�

آنجا که بوَد جایگه همّتِ عنقا
هرگز نتوان یافت رَدِ پای مگس را

دریا به دلش کرده نهان درُّ و گهر را
واپس زده در ساحل اگر خاری و خس را

مرغانِ سحر سقفِ قفس را بشکستند
آرید خبر مرغِ غنوده به قفس را

جانم نکند مشکل عالم اگر آسان!!
از من بستانید همین نیمِ نَفَس را

اقوامِ به نان رفته چه دانند هنر چیست؟
آنان همه دانند عجب قدرِ عدَس را !!

دل داده و چیزی نگرفتیم ز دنیا
پاداش کِه داده به کسی کار عبث را؟

عمری به فنا داده و کاری ننمودیم
ای بیخبر از خویش بزن بانگ جرس را

طارق رَهِ خود گیر از آن قومِ هوسناک
�از سوز محبت چه خبر اهلِِ هوس را�


[1] بیت از : فصيحي تبريزي
۴۰
همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!
آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!
هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی
تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی
بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی
دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی
1401/5/12
۴۱
دلم سرودِ خوشِ اطلسی و شب بوهاست
مسیرِ هجرتِ اندیشه ی پرستوهاست
هنوز دستِ دلم بی خیال سنگ انداز
گرفته خانه به هرشانه ای که گیسوهاست
برای زخم دلِ من ، مگو طبیب آید
نگاهِ شوقِ تو اَم به ز نوش دارو هاست
برای شهد کلامت همین سخن کافیست
حلاوتش که فراتر ز شَهدِ کندوهاست
به مولیانِ نگاهت ، که پرنیان باشـد
به زیر پایم اگر ریگ های آمـوهاست
حریص چرخ که صد برج دارد و بارو
هنوز چشم حریصش به برج وباروهاست!
به شطِ عشقِ تو پرواز می کند طارق
به قایقی که دو دستش به جای پاروهاست
۴۲
گلباره دلم نگار عشق است
این باره ی نور بارِ عشق است
تصمیم گرفته شد بکوبند
فردی که طلایه دارِ عشق است
استاد ادب چه خوب فرمود :
این واقعه پاک، کارِ عشق است
ظلمی شده کودکان ما را
بازار اگر که زارِ عشق است
پای سفرت دلیر گردد
گر رنجه همو به خارِ عشق است
با درد غمش بساز ، بی شک
بر اوج رسی ، قرارِ عشق است
بَد نیست به کُنه پاک‌ِ ذرّات
این حرفِ نه من ، شعارِ عشق است
هرجا که تو راست راحتِ جان
تردید مکن ، دیارِ عشق است
�من عاشق آن دمی� که جانم
رفت از بَر و در کنارِ عشق است
جان بر تن و عشقِ پاک‌ بَر جان
دادارِ جهان، سوارِ عشق است
۴۳
چشم تو و چشم تو، ها! چشم تو
کشته مرا، کشته مرا، چشم تو
چشم مگو، کعبه ی جان من است
برده دلم را به خدا، چشم تو
قهر کنی، دور شوی، تا ابد
من نکنم هیچ رها چشم تو
معبد من بوده ز روزِ نخست
هست مرا جای دعا چشم تو
موج نگاهِ تو به عرشَم بَرَد
می بَردَم تا به کجا چشم تو!!
شوقِ خیالاتِ دلِ دلبران
غم ببرد از دلِ ما، چشم تو
گفت مرا پیرِ درون: می شود
راحت جان هر دو سرا، چشم تو
لحظه ی آن حادثه ی ناگوار
از تن و جان بُرد بلا چشم تو
هرکه دَخیلِ نگهت می شود
می دهدش زود شفا،چشم تو
کعبه ی طارق بُوَد و اهلِ دل
در همه آن، شکر خدا، چشم تو
بداهه
۴۴
خدمت به خلق چون که نباشد قبولِ بُخل
بهتر همان خبر نشود کاش غولِ بُخل
اسفندِ سبز، در رَه و گل را خبر کنید
هرگز ستایشی نشود از فضولِ بُخل
تکتازِ پیرِ صحنه ی خود خواهی است و بس
جز نفرت و غمی شده آیا حصولِ بُخل؟
کولی بگیرد از همه ی مردمان ولی
در زیرِ بارِ دردِ کسی رفته کولِ بُخل؟
هر جا که عشق دستِ فِتاده گرفته است
آتش به جان گرفته ببینی حُلولِ بُخل
در حیرتم که بُخل چِسان پا گرفته است
تا عرش دیده، دیده ی جان عرض و طولِ بُخل!
۴۵
مثلِ دریاچه ی ارومیه
حال و روزم اگر مناسب نیست
چه کند این دل وفادارم؟
بوسه ای کودکانه کاسب نیست
از حقوق بشر بیا بگذر
جبهه بودم جنایتی دیدم
صحنه هایی که گفتنش امروز
نازنینم زیاد جالب نیست
یَمَن ام، مثلِ تَنگِ چَزابه
پَرپَرِ دستِ دیو آلِ سعود
کعبه را غیر قومِ صهیونی،
سالها دیده ام که حاجب نیست
اقتصاد وطن چه بیمار است!
درد آن هم به ایدز می ماند
چه شود عاقبت که این بیمار؟!
دیگر اینجا کسی محاسب نیست
زیر پَرچینِ آرزوهایی
خطبه ی دل دوباره می خوانم
عشق و جان و مَلَک همه هستند
بجز آدم، کسی که غایب نیست
چه کسی گفت کم غزل دارم؟
بس که دارم غزل، شبی دیدم
نکته سنجی به محفلی می گفت :
طارق ما بسانِ صائب نیست؟1]
17 اردیبهشت 1394
[1]. منظورم به لحاظ کثرت شعر است نه کیفیت… زیرا هزار سال دیگر هم کسی نمی تواند به گَردِ توسن تیز پای شعر و ادب، حضرت صائب تبریزی برسد.
۴۶
همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!
آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!
هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی
تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی
بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی
دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی
1401/5/12
۴۷
شعرِ سپید فامِ مرا یک غزل کنید
دردم به عشق آمده، ضرب المثل کنید
زنبورِ طبع من، نزند نیش بر کسی
دل ها بیاورید و همه پُر عسل کنید
وقتی تمامِ عالم و آدم بوَد یکی
سنگی مُراد داده و آن را هُبَل کنید
ظالم به ریب جمله بخواند به سوی خویش
هرگز مباد پیروی از آن دَغل کنید
ای کاش بادِ خودسری از سر برون شود
تا هرچه مشکل است حکیمانه حل کنید
هیچ است و پوچ بسته ی جنگ و جدال ها
از بهر هیچ و پوچ مبادا جدل کنید
باید کنار مهر و محبت برای خلق
تهدید را به فرصتِ دانش بَدَل کنید
پس لرزه های سوء تفاهم همیشکی است
فکری به حال سازه ی روی گسل کنید
�در کار خیر حاجت هیج استخاره نیست�
تعجیل در اجابت خیر العمل کنید
تا دل به شوق روی کسی تنگ می شود
در باغ عشق رفته ، گلی را بغل کنید
۳ اسفند ۱۳۹۷
۴۸
عشق، پایانِ سکوت است، خودت می دانی
هجرتی تا ملکوت است، خودت می دانی
وعده ی زاهد ما باغِ بهشت است، ولی
جلوه ای از بَرَهوت است، خودت می دانی
آنکه دستش نبود سبز کویرش خوانند
واحه ی وادی لوت است، خودت می دانی
در پی قوم دغلکار هر آن پا بدوید
دست شیطان به قنوت است خودت می دانی
این همه شورِ شعاری ست به شبخانه ی عقل
همه از قوَّتِ قوت است، خودت می دانی
رنج و سرگشتگی جد بزرگم آدم
بی شک از گاهِ هبوط است، خودت میدانی
عقل بیچاره بر آن شد بزند ریشه ی عشق
بینوا در هَپَروت است، خودت می دانی
در نمازِ شبم این نکته شنیدم از “جان”
حال خوش در ملکوت است، خودت می دانی
۴۹
هر کسی، در کار دل استاد نیست
هست شیرین و کسی فرهاد نیست
روزگارش را به زشتی یاد کرد
هر که از او روزگارش شاد نیست
ظلم و استبداد حرفی دیگر است
راستی، سرو چمن آزاد نیست؟
من کتابِ غوک ها را خوانده ام
کارشان جز ناله و فریاد، نیست
بی خیالی عالمی دارد، ولی
آدمی بازیچه ی هر باد نیست
آن که از غیرِ خدا دارد امید
آگه از سر چشمه ی امداد نیست
در چراگاهِ غزالانِ غزل
شکرِ ایزد، دیده ام صیّاد نیست
شد دل آخر آن خراب آبادِ غم
هیچ بهتر زین خراب آباد نیست
۵۰
هرچه کنم نمی شود، تا بروی تو از دلم
از تو فرار می کنم، باز تویی مقابلم!
پای کشیده ام ز تو، تا بروی ز خاطرم
باز به کوچه باغِ غم، دستِ تو شد حمایلم
آبِ رُخم تو بُرده ای،خواب و خورم گرفته ای
نی تو مرا رها کنی، نی به تو باز مایلم
آب شوم، تو جوی من،جوی شوم، تو آبِ من
حل کنم اَر مسایلی، باز تویی مسایلم
عقل به جنگ تن به تن، عشق،تمامِ حرفِ من
عقل چه غائله به پا کرده به عشـق قایلم!!
دل به جهان نبسته را، تاجِ شهان شکسـته را
از چه گدای خود کنی؟ رو زِ بَرم ،نه سائلم
لحظه به لحظه سوختم،جان شده،لب بدوختم
کی غمِ دل فروختم…؟ این نشد از فضایلم؟
صورت من رصد مکن،درد مرا به صد مکن
داسِ نگاه تو مگر!!، کی برسد به حاصلم؟!
نقص من است آشکار، نزد رئوف کردگار
من که نگفته ام چنین:�مرد خدا و کاملم�
کودکی ام به عاشقی،طی شد و لطفِ ایزدم
عمر ، به خوانِ هفتم و… مثلِ همان اوایلم
طارق دل شکسته را..، با غمِ خود نشسته را
هیچ رها نمی کنی، “. “و “_” ، ف و ا ص ل م [1]
…..
بادِ خزان وزیده است…، باز گرفته این دلم
کی به بهار می رسم؟ خط بکشد به مشکلم
[1]. نقطه و خط، فواصلم
13 آبان 1393
۵۱
ای اوین، ای محبس مولای من
ای کشانیده به میدان پای من
اُف بر آن دستی که خشتت را نهاد
بودنِ تو رنجِ جانفرسای من
خشت و خاکت شاهدِ اندوهِ خلق
باعثِ فریاد و واویلای من
از غمِ خیلِ اسیرانت اثر
از جوانی نیست در سیمای من
من تنفر دارم از آبادی ات
بوده اند از تو دژم ابنای من[1]
بغضِ معصومِ اسیر هشتی ات[2]
آتشی افکنده بر اعضای من
باش تا این آتش آرم سوی تو
غافلی از طبعِ آتش زای من
بر دماوند است ننگی تا ابد
گر تو باشی و سکوتِ نای من
ای بنای ظلم، ای کاخ ستم
گر که ویرانت نسازم وای من
گاهِ نابودی تو ، آهنگِ شاد
می نوازد با دَفی سُرنای من
هر چه زندان در جهان نابود باد
ازخدا این است استدعای من
1358
پ . ن
[1] . آبا . آبا. (از ع ، اِ) در تداول فارسی ، آباء :
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا.
– پدران آسمانی
[2]. هشتی مکانی ست در زندان اوین که در حکومت سابق در زیر آن زندانیان را شکنجه می کردند.
۵۲
شد باده در جام ، الحمدلله
سرشار شد کام، الحمدلله
گفتم که شاید، شورش کند غم
غم شد ولی رام ، الحمدلله
ما پختگی را، بهتر پسندیم
شاد است اگر خام ، الحمدلله
زاهد مبارک خوش نامی ات، ما
مستیم و بَد نام ، الحمدلله
هستم اسیرِ غوغای چشمی
شادم در این دام ، الحمدلله
آغاز طارق، انجام غم بود
آغاز و انجام، الحمدلله
۵۳
حدیثِ عشق، قلم را که بر نمی تابد
به عشق رفته بجز عشق، سر نمی تابد
دری که عشق ببندد، سپاه عالم را
به پایه اش زچه آری؟ که در نمی تابد
اگر که برق زَری دیدگان به خود دوزد
بـه چشمِ مردمِ آزاده ، زر نمی تابد
حریص چرخ، کمر را چه خوش برقصاند
مرا که جز به نگارم کمر نمی تابد
گواه شعرِ تَرم را حکایتی زیباست
به دستِ خلق، مگر شعرِ تَر نمی تابد؟
چراغ دین و هدایت به بوم و بَر روشن
به ذهنِ خامُشِ خفاش، گر نمی تابد
به چشم خفته در این دهر، این عجب نَبوَد
ستاره ی سـحری در سحر نمی تابد
۵۴
�خلوتی كو كه خيالات تو آنجا ببرم
ديده بربندم و دل را به تماشا ببرم�
دخترِ باکره ی طبع گهر بارِ دل
تا تماشاگه افسانه ی فردا ببرم
دست در دست نسیمی بگذارم آزاد
شاد و مستانه به دامانه و صحرا ببرم
با شقایق بنشینم، نفسی تازه کنم
قصه ی داغ دلش را به خدا تا ببرم
هرکه را آه دلی باشد و غوغای غمی
سوی میخانه به امیدِ مداوا ببرم
دُرِّ نابِ دَری از ملکِ خراسانِ وجود
سینه ریزی زِ غزل تُحفه به دریا ببرم
آسمان پر ز ستاره ست، به دل می گفتم
طارقم، شوق خیالاتِ تو آنجا ببرم
۵۵
ای که ذرّاتِ جهان سائیده ای
وی که از ذرّه جهان اَفریده ای
کهکشان در کهکشان خورشید ها
در گلستان فضا پاشیده ای
چیست این منظومه ی خورشیدِ ما؟
در مقامِ کهکشان نادیده ای
آیه های نور و القدوس را
از کرامت بر جهان باریده ای
گر بشر پوئیده راه آسمان
این تو خود بودی که خود پوئیده ای
عارفی انوار رخسار تو دید
یارب آخر کی تو آن نادیده ای؟
دل شفا از چشم تو بگرفت و خوب
با نگاهی، نسخه اش پیچیده ای!
در ترازوی عدالت، بی گمان
قدرِ ذرّه خیر و شر سنجیده ای
خود پریشان آن،کز او آزرده ای
شادمان آن کس، که آمرزیده ای
الحَذر از نفس دون، دانم که هست
دوستان، یک پاچه وَر مالیده ای
ابتدا، بَر شادمانی خوش بَرَد
انتها، زان تا اَبد رنجیده ای
گفتی از طارق بگویم؟ گوش کن
خاکِ راهی، عاشقی، ژولیده ای
۵۶
از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!
ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست
ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست
نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست
فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست
گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست
۵۷
من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها، محبت میخرم
عشقِ جامد نیستم ، سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشقِ ترم
آی آدم ها، مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم
کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهرِ بوسه می برم
سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم
آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم
دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم
۵۸
از من جدا نئی که تمنا کنم تو را
در من نشسته ای و تماشا کنم تو را
یادم نمی رود که زغفلت چه سال ها
پا بر رکابِ باد که پیدا کنم تو را
نازم به میفروش چنین وعده داده بود
با جرعه جرعه حلِ معما کنم تو را
تا رِه به راز ما نبرد مدعی، نگار
شاید[1]که در مشاهده، حاشا کنم تو را
بشنیده ام به قطره ی بر گل نشسته ای
روح زمانه گفت: که دریا کنم تو را
تا در حضیضِ لذتِ دنیا نشسته ای
کی با خبر ز عالم بالا کنم تو را؟
پ. ن
کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
فروغی بسطامی
[1].شاید، شایسته است
۵۹
به شِکَّر خنده، بگشا آن دهان را
که از غم وارهانی یک جهان را
مبر آن روی زیبا در نقابی
به پیری می بَرَی خیل جوان را
از آن روزی که چشمم بَر تو افتاد
دَمادَم بشنوم از دل فغان را
از آن ظلمی که کردی با من ای ماه
بخوانم روز و شب صاحب زمان را
بقولِ خواجوی کرمانی ای دوست
�غنیمت دان حضورِ دوستان را�
بیا، دل ساربانِ کوی عشق است
هدایت می کند صد کاروان را
غزل هایم، اگر بر دل نشینند
بخواندم دفترِ صاحبدلان را
چه ها گویم زِ موجِ چشمِ مستی
که بَر خود می کشاند کهکشان را ؟!!
به جانِ هرچه عاشق در جهان است
پرستد طارقِ ما عاشقان را
۶۰
مرگ، خود پشت در و دل پی استقبالش
جانِ من خواهد و دلشاد، بپرسم حالش
مرغِ عمرم نتواند بپرد نیم قدم
از ازل چیده شده شاه پَری از بالش
نزدِ نامرد مَبر دست نیاز، از آن رو
کآبرویت ببرد، تا ندهد از مالش
"هر کسی روز بهی می طلبد از آیام”‌‌[1]
تا چه آید به سر از دایره ی احوالش
از تنورش بدهد نان بد و خوب به خلق
هر کسی نان فلک می خورد از اعمالش
شرف آور به کف و معرفت و آزادی
ورنه این چرخ بود هیچ و مرو دنبالش
شعر هم مثل قمار است که%

چشم سوم برگ هایی برگزیده از زندگانی رهبر انقلاب

چشم سوم‌ دیده پیر اکرمی

از دل ما رافع درد و‌غمی

درد ما نه نام‌ باشد نه ریال

این نیاز ازما؟ محال است و‌محال

درد ما هجران و دلبر اهل ناز

جز که دیدارش ندارم یک‌ نیاز

قسمت ما نیست اینجا، در بهشت

پیر غیبی آرزوی ما نوشت

سبز باشی ای گل زهرای ما

بی خزان ای سرو زیبای خدا

بودن تو بهترین سرمایه هاست

سایه ای بر سر ، که از لطف خداست

چشم سوم برگ هایی برگزیده از زندگانی رهبر انقلاب

چشم سوم برگ هایی برگزیده از زندگانی رهبر انقلاب

یکم؛ سال ۷۰ که رفته بودیم قم؛ در کتابخانه فیضیه آقا دیداری با جمعی از طلبه های جانباز داشتند. بعد که آمدند برای نماز و ناهار و در اتاق استراحت می کردند، مرا صدا زدند. رفتم و دیدم یک نامه هفت-هشت صفحه ای که باخط ریز نوشته شده بود دستشان است و دارند می خوانند.
- این نامه را یکی از این جانبازها به من داد؛ مفصل نوشته اما شیرین است. همه اش را که خواندم می دهم به شما رسیدگی کنید. در این نامه، از دفتر ما گرفته تا بقیه، همه را زیر سوال برده، هیچ کسی را مصون نگذاشته و خیلی چیزها گفته است! حتما بخوانید و رسیدگی کنید.
«کسی که نامه به اینجا می دهد، حتماً همه جاها رفته و ناامید شده است، آخرین جا اینجا است، به ما پناه آورده، لذا بررسی کنید. اگر واقعاً راهی دارد که به او کمک بشود، انجام بدهید اگر نه، با او تماس بگیرید یا برایش بنویسید این چیزی که شما می خواهید، در خواستی که شما دارید، در حد مقدورات و امکانات ما نیست. او باید بداند که نامه اش به دفتر رهبری آمده، خوانده شده و پاسخی، ولو پاسخ «نه» به او داده شود.»
در مورد نامه ها خیلی حساسیت دارند و چه آنها که به دست خودشان می رسد و چه آنها که برای دفتر می آورند. معتقدند حتما باید به همه شان جواب داده شود.
دوم؛ یک عبای خیلی شیک هدیه آورده بودند، آقا عبا را به ما داد و گفت این عبا را برای من آورده اند... من که عبای چند ده هزار تومانی روی دوشم نمی اندازم ولی اگر بدهم به یک نفر، خود او عادت می کند که لباس های آن چنانی بپوشد. این عبا را بفروشید و تبدیل به سه چهار عبا کنید و بدهید به چند نفر. به یک نفر ندهید.
همین کار را کردیم و از یک عبا، چهار نفر صاحب عبا شدند!
سوم؛ شهید سید محمد باقر حکیم خدمت حضرت آقا بود. می خواست برود نجف. بعد از سقوط صدام و این قضایا...
- شما الان به کشوری وارد می شوید که تحت اشغال آمریکا است و آمریکا آنجا را اشغال کرده و در آنجا مسلط است. مبادا از آمریکا بترسید. مبادا این نظام استکباری و این زور و آن اسلحه و مهمات و آن برج و بارو که آمریکایی ها آنجا درست کرده اند، شما را مرعوب کند. آمریکایی ها حقیرند و باید هم از اینجا بیرون بروند. شما با این روحیه بروید.
مرحوم حکیم گفت: من از این اطمینان خاطر، از این اعتماد به نفس، ازاین نفس آرام شما تعجب می کنم. آمریکا الان در همسایگی شماست و مرتب شاخ و شانه می کشد، مرتب چنگ و دندان نشان می دهد و شما این طور آرام هستید و به ما هم توصیه می کنید که مرعوب نشویم؛ این برای من خیلی جالب است. آقا لبخندی زندند و ...
- می دانی این حالت برای چیست؟ ما روی خدا حساب باز کرده ایم. ما به خدا اطمینان و اعتماد داریم. این طور نیست که ما ندانیم آمریکا کیست و چیست. چنگ و دندان آمریکا را هم هر روز داریم می بینیم. وحشی بودن آنها را هم می فهمیم؛ اما ما به خدا اعتماد کردیم، روی خدا حساب کردیم و دل در گرو خدا قرار داده ایم.
چهارم؛ رفته بودیم استان مازندران. یک منطقه محرومی دارد این استان به نام «ارس مالخوست» برای بازدید از مدارس که وارد شدیم. دیدیم همه میز و صندلی ها نو است. آقا کمی توی کلاس ها گشت زدند و بعد توی یکی از کلاس ها کنار پسر بچه ای خم شدند و پرسیدند: آقاجان! این میز و صندلی ها رو کی برای شما آورده اند؟
پسرک با ذوق و شوق گفت: همین دیروز آوردن!
آقا با خشم به همراهان و مسئول مربوطه نگاه کردند و ...
- چه ضرورتی دارد به خاطر مسئولینی که نسبت به مشکلات واقفند، صحنه سازی کنید!
آن روز سفر، کلا برای همه تلخ شد.
پنجم؛ چند روز بعد از خواستگاری خانواده ایشان از دخترم، کار پیش آمد و خدمت آقا رسیدیم.
- آقای دکتر! اگر خدا بخواهد با هم خویشاوند می شویم!
- چطور؟
- خب آقا مجتبی و دختر خانم شما ظاهراً یکدیگر را پسندیده اند و در گفتگو به نتیجه رسیده اند، حالا نظر شما چیست؟
- اختیار ما هم دست شماست!
- ببینید! شما و همسرتان استاد دانشگاه هستید و زندگی تان با زندگی ما متفاوت است. تمام زندگی ما غیر از کتاب هایم، یک وانت لوازم کهنه است.
خانه ما هم دو اتاق اندرونی دارد و یک اتاق بیرونی که مسئولان می آیند و با من دیدار می کنند. من پولی برای خرید خانه ندارم یک خانه اجاره کردیم. یک طبقه اش برای آقا مصطفی و یک طبقه هم آقا مجتبی. ما زندگی معمولی داریم و شما زندگی خوبی دارید، مثل ما زندگی نکردید، آیا دختر شما حاضر است با این وجود با پسر من زندگی کند؟
عین این جملات دقیق و ظریف را به دخترم گفتم، با روی باز استقبال کرد.
ششم؛ همه تعجب کرده بودند، خود ضیاء الحق هم مانده بود این همه جمعیت از کجا آمده است. قرار بود از فرودگا همراه رئیس جمهور پاکستان به مزار اقبال سری بزنند. مسیری حدود فرودگاه مهرآباد تا میدان امام حسین (ع). مسئولین تشریفات ۲۰ دقیقه را برای طی این مسیر پیش بینی کرده بودند. اما معلوم نبود مردم از کجا خبر شده اند و بدون تبلیغات رسمی و وسیع اینطوری خیابان را قرق کرده اند ... یاد روز ۱۲ بهمن و ورود امام به ایران می افتادم. در تمام طول ۱۵ کیلومتر ریخته بودند اطراف ماشین حامل دو رئیس جمهور. ما یک جیپ رو باز گرفته بودیم و جلوی خودروی حامل آقا و رئیس جمهور پاکستان حرکت می کردیم، فشار جمعیت طوری بود که گاهی حس می کردیم ماشین روی دست مردم است!
مردم هم جالب شعار می دادند: درود بر خامنه ای، مرگ بر ضیاءالحق... خیلی از نظر امنیتی وحشت کرده بودیم ... بالاخره به مزار اقبال لاهوری رسیدیم، اما نه ۲۰ دقیقه ای، چهار ساعت طول کشید گذشتن از میان شوق و شعار مردمان شهر لاهور پاکستان ...
هفتم؛ سال ۷۰ یا ۷۱ بود. فیلم بدوک را همراه با برخی مسئولان و هنرمندان در جلسه ای که آقا هم حضور داشت، تماشا کردیم. فیلم که تمام شد، آقا خیلی ناراحت شد و برافروخته گفت: اگر این فیلم مبتنی بر درام است که حرفی نیست اما اگر مبتنی بر واقعیات است من حرف دارم. سید مهدی شجاعی ـ نویسنده فیلمنامه ـ گفت: متأسفانه مبتنی بر واقعیت است. مجید مجیدی هم اضافه کرد: البته فقط گوشه ای از واقعیت است وگرنه فیلم ظرفیت هر واقعیت و تلخی که وجود داشت، را نداشت.
آقا از ما گزارش هایی خواستند که ما هم مکتوب به ایشان دادیم. اولین نتایج هم این بود که تمام مسئولان آن منطقه عوض شدند. اگر چه در همان جلسه هم آقا به مسئولان عتاب و خطابی داشت ... نگاه آقا به هنر و هنرمند این طور است که باید مشکلات و انتقادات را مطرح کند. هنر متعهد و انقلابی را هنر همراه با درد می داند تا مسئولان جامعه ببینند و برای رفع آن تلاش کنند.
هشتم؛ «این بناها محصول سرپنجه هنرمند ایرانی است؛ محصول فکر راقی و روشن بین ایرانی است در سال ها و قرن ها پیش از این... درست است که جباران استفاده کردند، اما خالق و آفریننده این مجموعه ها کیست؟ ذهن ایرانی است، سرانگشت هنرمند ایرانی است، روحیه بلندنظر ایرانی است، ابتکار و ذوق ایرانی است؛ این برای یک ملت افتخار است. با این دید وقتی نگاه بکنیم، می بینیم اینها مثبت است؛ چه تخت جمشید، چه بقیه مناطق دیگر. اینها را نشان بدهید.یک نفری برای من نقل می کرد، می گفت رفته بودیم یونان. ما را به مراکز گردشگری گوناگون می بردند و آنها را به ما نشان می دادند؛ از جمله به نقطه ای بردند، گفتند اینجا همان جائی است که سپاهیان ایرانی آمدند اینجا، از ما شکست خوردند... مردم را به یک بیابان خالی می برند و نشان می دهند که اینجا آنجائی است که ایرانی ها در آن دوره لشکرکشی کردند و در اینجا شکست خوردند. یک فضای خالی را نشان می دهند، یک ماده های تاریخی را با یک فضای خالی اثبات می کنند.
خوب، اینجا نزدیکی کازرون - آنطوری که شنیدم - مجسمه والرین است، امپراتور روم، که زانو زده در مقابل پادشاه ایران وجود دارد. خیلی خوب، اینجا را بروید نشان بدهید؛ این به آن در!»
نهم؛ وقتی رئیس مجلس روسیه آقای س ل زنیا اف به ایران آمد، دیداری هم با رهبری برای ایشان در نظر گرفتیم. ایشان در میدان سیاست آدم بسیار مقتدری بود، وقتی خدمت مقام معظم رهبری رسید، آقا خیلی ایشان را تحویل گرفت و خیلی از روسیه تجلیل کرد... نکته جالب در این ملاقات این بود که آقا به ایشان فرمود: «شما نژادتان و نسل تان نشان می دهد که آدم های غیور و جسوری هستید، شما از نژاد اسلاو هستید.» بعد هم به حمله ی ناپلئون به روسیه و آتش زدن مسکو اشاره کردند و گفتند: «من دو رمان راجع به حمله ی ناپلئون به مسکو خواندم. ] یک رمان را شخصی فرانسوی و رمان دیگر را یک نفر روسی نوشته بود[» رئیس مجلس روسیه خیلی مبهوت شد بعد آقا فرمود که ببینید نویسنده ی فرانسوی ـ اسم او را هم آورد ـ می آید از یک دریچه این حمله و این ماجرا را می گوید که ما رفتیم، زدیم، سوزاندیم و غارت کردیم؛ اما نویسنده ی روسی از این موضع وارد می شود که مقاومت کردیم و ایستادیم فرانسوی ها را به این جا کشانیدم و در آتش قهر سوزاندیم. ببینید این نگاه شما به تاریخ است و شما این سابقه را دارید، می توانید اقتدار گذشته ی خود را دوباره احیا کنید.»
وقتی رئیس مجلس روسیه از جلسه ی ملاقات بیرون آمد، گفت: این رهبر شما مرا غافلگیر کرد و از من هم پرسید که تو تاریخ مسکو را می دانی؟! واقعا آقا از او پرسید که شما تاریخ مسکو و حمله ی ناپلئون و این ها را بلدی؟ رئیس مجلس روسیه ادامه داد: من دیدم تاریخ ما را بهتر از ما بلد است و تعجب کردم ایشان با این همه کار، چگونه چنین اطلاع دقیقی از نویسنده ی روسی و فرانسوی و تاریخ و رمان و حمله ی ناپلئون به مسکو دارد و آن را مطالعه کرده است...
دهم؛ ولادیمیر پوتین در دقایقی هیجان انگیز مبهوت گفتار و منش رهبری شده بود و بیشتر دوست داشت شنونده باشد تا گوینده آن هم در فضایی ساده و صمیمی... دیدار که تمام شد، گفت: با حکیم بزرگی که در ایران به حکومت نشسته است هیچ خطری متوجه ایران نیست. من تمام ویژگی های مسیح را در آیت الله خامنه ای دیدم... در ایران هر چه هست، همین است که در اینجاست. فکر نمی کردم ایشان این قدر همه جانبه باشند. تنظیم سیاست های ایران با رهبری اوست و او یک حکیم تصمیم گیر است. با وجود او هیچ خطری متوجه ایران نیست. من در ملاقات با آیت الله خامنه ای، معنای قانون اساسی جمهوری اسلامی و ولایت فقیه را فهمیدم. درباره روسیه نیز مطالبی از این حکیم شنیدم که تاکنون از آن غافل بودم.

منبع : روزنامه کیهان

سبز باش

سالیان سال آدم جان که خوابت کرده اند
قوم ‌نا اهل خراباتی ، خرابت کرده اند
سیب و‌ گندم ؟ از خجالت آه ، آبت کرده اند

عرشیان، “اهل بهشت” اول خطابت کرده‌اند
بعد از آن اما، سزاوارِ عذابت کرده‌اند

اهلِ دل با چشم سوّم دیدنی ها دیده اند
قوم‌ِ تزویر از تو نقشی پُر خطا اَفریده اند
مثل زالو‌ بر تنِ مظلومِ تو چسبیده اند

خوشه خوشه حاصل خونِ دلت را چیده‌اند
گندمانه زیر سنگِ آسیابت کرده‌اند

آی آدم، عاشقی کن، غیر از این کارت خطاست
سیب و ‌گندم تهمت است و هم دروغی نارواست
بی گمان در پرده ها ابزار استحمار ماست

پیکرت تصویری از آتشفشان زخمهاست
رنج‌ها، دریایی از دردِ مُذابت کرده‌اند

آی آدم ، خُفته در خوابِ گرانی، بس گران
در هبوطی تا ابد ، شک نیست بر این گفته ، هان
بنده خواهندت یقین دارم، نشان بر این نشان

حَشر و نَشرَت با ملائك بود و جایت آسمان
تا به خاک افتاده‌ای،آدم حسابت کرده‌اند!

تو‌ کجا در عرش بودی نازنینم چون رُبات ؟
سجده ها کردند خوبان الهی ،خاک‌ِپات
بهر سیبی حضرتِ رحمان کند آدم، رهات ؟!

شبنم‌آسا می‌درخشیدی به گلبرگ حیات
غرق، در آغوش گرم آفتابت کرده اند

خون‌ شد آخر دل، چه لرزان قامتت مانند بید
غول افیون سینه ات را ذرّه ذرّه می درید
آه و صد آه و هزاران آه می باید کشید

در میان سینه‌ات جای دل، آتش می‌تپید
روی هْرمِ سرخیِ آهت کبابت کرده اند

حق ستانان بشر؟!! در حیرتم از بودشان[۱]
جمله شیطانند و آدم‌ کی بود مسجودشان

خوب سرخ ات کرده اند با چوب قیر اندودشان

بعد با انگشتهای سرد و خون‌آلودشان
تکه تکه مزّه‌ی جامِ شرابت کرده اند

لیک‌ دیدم روز و شب در فکرِ پروازِ خودی
عاشقانه در پی حوّای همسازِ خودی
راز ها در دل نشسته، حافظِ رازِ خودی

ناگزیر از انتشارِ عطرِ آوازِ خودی
گرچه با پیرایه‌های خار، قابت کرده‌اند

زندگی گلزار بود از دور و از نزدیگ،‌ پوچ
وَه چه شادی وار بود از دور و از نزدیک، پوچ
آرزو‌ بسیار بود از دور و از نزدیک ، پوچ

زندگی سرشار بود از دور و از نزدیک، پوچ
سالها، همواره مشغول سرابت کرده اند

نازنینم شد به نامت "باغِ آدم" ، سبز باش
غم ، تبر در دست دارد، ریشه در غم ،سبز باش
زیرکانه ، عاشقانه‌ با چَم و‌ خَم ، سبز باش

مثل ذهنِ سروها تا واپسین‌دم، سبز باش
تيشه‌ها از ریشه وقتی انتخابت کرده‌اند

بشنو‌ این پایانِ حرفِ ماست ، باشد راست ، راست
ناخدا در بازی طوفان همیشه با خداست
فرصت عشق است و نومیدی برای ما بلاست

تا تهِ فنجان فرصت را ننوشيدن، خطاست
لحظه‌ها، حتی اگر دیگر، جوابت كرده‌اند

طارق خراسانی

بداهه
مخمس با تضمین از غزل خانم‌غزل آرامش

[۱] . منظور سازمان حقوق بشر است

۳۱ فروردین